خانه / دین و اندیشه / داستانهای زیبا و تاثیرگذار از افرادی که با امام زمان (عج) دیدار و ملاقات کرده اند

داستانهای زیبا و تاثیرگذار از افرادی که با امام زمان (عج) دیدار و ملاقات کرده اند

در این پست از سایت ذکر و دعاهای قرآنی دعاگو 2agoo.com داستانهای زیبا و تاثیرگذار از افرادی که با امام زمان (عج) دیدار و ملاقات کرده اند را برای شما عزیزان قرار دادیم .

داستانهای زیبا و تاثیرگذار از افرادی که با امام زمان (عج) دیدار و ملاقات کرده اند
داستانهای زیبا و تاثیرگذار از افرادی که با امام زمان (عج) دیدار و ملاقات کرده اند

داستانهای زیبا و تاثیرگذار از افرادی که با امام زمان (عج) دیدار و ملاقات کرده اند,داستان های واقعی از افرادی که با امام زمان دیدار کرده اند,داستان های شگفت انگیز از ملاقات با امام زمان,ماجرای ملاقات و دیدار با امام زمان,چه کسانی با امام زمان ملاقات کرده اند ؟,داستان های تکان دهنده و زیبا از کسانی که با امام زمان ملاقات داشته اند

داستانهای زیبا و تاثیرگذار از افرادی که با امام زمان (عج) دیدار و ملاقات کرده اند

آیت الله علی پناه اشتهاردی که از اساتید بنام حوزه علمیه قم می باشند، در رابطه با حضرت ولی عصر (ارواحنا فداه) این دو قضیه را در شب آخر ماه صفر سال 1409 هجری قمری نقل فرمودند یکی از آنها مربوط به قبل از آمدن ایشان به قم و دیگری بعد از ورود به قم است.

ماجرای اول :
« قبل از آمدن به قم در اشتهارد تا مطوّل (از کتب حوزوی) خوانده بودم و خیلی مایل بودم که به حوزه علمیه قم بیایم.
ولی ممکن نمی شد و خصوصاً از نظر امور مادی در مضیقه بودیم. کثرت علاقه به حدی بود که من قبل از طلوع صبح به مسجد چهار محله می رفتم و مخصوصاً توسل به حضرت ولی عصر (ارواحنا فداه) پیدا می کردم و گریه و ناله داشتم و می خواستم تا اسباب رفتنم به قم فراهم شود.
نام حضرت را می بردم و اشک می ریختم. تا آنکه شبی در عالم رؤیا خواب دیدم من را با این شعر امر به رفتن به قم فرمودند و وقتی بیدار شدم دیدم شعر در یادم مانده و آن این بود:

تا خود نروی به پای خود در ره دوست
تا جان نکنی فدای خاک ره دوست

از این خواب فهمیدم که ماندن فایده ندارد و باید خود برای رفتن به قم تصمیم بگیرم. چون در آنجا مکتبی بود که درس می گفتم و مخارج ما را تأمین می کرد، همان روز آمدم خداحافظی کردم و آماده شدم که رهسپار قم گردم.
هر چند التماس کردند که اگر حاجتی داری حاجتت را برآورده کنیم و بمانید. گفتم: نه، من برای ادامه تحصیل باید به قم بروم. و بحمدالله موفق شدم و سال 1320 شمسی به قم آمدم ».

ماجرای دوم :
« اما آنچه را بعد از ورود به قم از ناحیه حضرت می دانم این بود که همان سالهای اول که به قم آمدم رساله عروة الوثقی چهار حاشیه ای تازه از چاپ خارج شده بود به حواشی آیات عظام: بروجردی، قمی و اصفهانی. من خیلی مایل بودم آن را بخرم و مباحثه فقهی داشته باشم. پیش کتابفروشی رفتم گفت: سه تومان است.

من فقط سی شاهی بیشتر نداشتم التماس کردم تخفیف بدهد؛ گفت: جای چانه ندارد و بعد ده شاهی آن را کم کرد. دیدم قدرت مالی برای خرید آن ندارم مأیوسانه برگشتم و توسل به حضرت ولی عصر(ارواحنا فداه) پیدا کردم و اینکه من محتاج این کتابم و باید وسیله اش را جور کنید.
سابق در مدرسه فیضیه لوله کشی نبود و برای توالت ها آفتابه می بردند. من درب حجره بودم یک وقت دیدم شخصی آمد و گفت: اجازه هست از آفتابه شما استفاده کنم؟ گفتم: مانعی ندارد. آفتابه را برد و برگشت دیدم چیزی گذاشت و رفت.
وقتی آمدم دیدم سه تومان گذاشته و رفته. من خیلی تعجب کردم، زیرا به فرض که می خواست پول بدهد یک قران بود.
لکن این سه تومان است؛ فهمیدم که چون توسل به حضرت حجت پیدا کردم حضرت برای خرید کتاب حواله کرده اند بلافاصله کتاب را خریدم و بعد هم موفق به جمع آوری مدارک عروه و … شدم

شهید ثالث، قاضی نورالله شوشتری(ره) می فرماید:
« بین اهل ایمان معروف است که یکی از علمای اهل سنت، که در بعضی از فنون علمی، استاد علامه حلی(ره) است کتابی در رّد مذهب شیعه امامیه نوشت و در مجالس و محافل آن را برای مردم می خواند و آنان را گمراه می نمود، و از ترس آن که مبادا کسی از علمای شیعه کتاب او را ردّ نماید، آن را به کسی نمی داد که نسخه ای بردارد.

علامه حلی همیشه به دنبال راهی بود که کتاب را به دست آورد و رّد کند. ناگزیر رابطه استاد و شاگردی را وسیله قرار داد و از عالم سنی درخواست نمود که کتاب را به او امانت دهد.

آن شخص چون نمی خواست که دست رد به سینه علامه حلی بزند، گفت: سوگند یاد کرده ام که این کتاب را بیشتر از یک شب پیش کسی نگذارم.

مرحوم علامه همان مدت را نیز غنیمت شمرد. کتاب را از او گرفت و به خانه برد که در آن شب تا جایی که می تواند از آن نسخه بردارد. وقتی به نوشتن مشغول شد و شب به نیمه آن رسید، خواب بر ایشان غلبه نمود. همان لحظه حضرت صاحب الامر (عج) حاضر شدند و به او فرمودند:
« کتاب را به من واگذار و تو بخواب. »

علامه حلی خوابید. وقتی از خواب بیدار شد، نسخه کتاب از کرامت و لطف حضرت صاحب الامر علیه السلام تمام شده بود.

البته این قضیه را به صورتهای دیگری هم بیان کرده اند؛ از جمله در کتاب قصص العلماء این طور آمده است که:
« علامه حلی (ره) کتاب را توسط یکی از شاگردان خود که نزد آن عالم مخالف درس می خواند برای یک شب به عنوان عاریه به دست آورد و مشغول نسخه برداری از آن شد. همین که نصف شب گذشت، علامه بی اختیار به خواب رفت و قلم از دستش افتاد.
وقتی صبح شد و وضع را چنین دید اندوهناک گردید؛ ولی وقتی کتاب را ملاحظه کرد، دید تمامش نوشته و نسخه برداری شده است و در آخر آن نسخه این جمله نوشته شده:
کتبه م ح م د بن الحسن العسکری صاحب الزمان ( این نسخه را حجة بن الحسن العسکری صاحب الزمان علیه السلام نوشته است ).
علامه فهمید که آن حضرت تشریف آورده اند و نسخه را به خط مبارک خود تمام نموده اند. »

سلطانِ سلاطین!

شیخ محمد طاهر نجفی سالها خادم مسجد کوفه بود و با خانواده خود در همان جا منزل داشت و اکثر اهل علم نجف که به آن جا مشرف می شدند، او را می شناسند و تاکنون چیزی جز حسن و صلاح از او نقل نکرده اند و ایشان از هر دو چشم نابینا اشد . او می گفت:
« هفت یا هشت سال قبل، به علت نیامدن زوّار و جنگ بین دو طایفه در نجف اشرف، که باعث قطع تردد اهل علم به آن جا شد، زندگانی بر من تلخ گشت؛ چون راه درآمد من منحصر به این دو دسته ( زوار و اهل علم ) بود؛ به طوری که اگر آنها نمی آمدند، زندگی ام نمی چرخید.
با این حال و با کثرت عیال خود و بعضی از ایتام، که سرپرستی آنها با من بود، شب جمعه ای هیچ غذایی نداشتیم و بچه ها از گرسنگی ناله می کردند. بسیار دلتنگ شدم.
من غالباً به بعضی از اوراد و ختوم مشغول بودم. در آن شب که بدی حال به نهایت خود رسیده بود، رو به قبله، میان محل سفینه ( معروف به جای تنور ) و دکة القضاء ( جایی که امیرالمؤمنین علیه السلام برای قضاوت می نشسته اند ) نشسته بودم و شکایات حال خود را به خدای متعال می نمودم و اظهار می کردم که خدایا به همین حالت فقر و پریشانی راضی هستم.

و باز عرض کردم: چیزی بهتر از آن نیست که چهره مبارک سید و مولای عزیزم را به من نشان دهی و دیگر هیچ نمی خواهم.
ناگهان خود را سر پا دیدم که در یک دستم سجاده ای سفید و دست دیگرم در دست جوان جلیل القدری که آثار هیبت و جلال از او ظاهر است، قرار داشت. ایشان لباس نفیسی مایل به سیاه در برداشت.

من ظاهربین، خیال کردم که یکی از سلاطین است؛ اما عمامه به سر مبارک داشت و نزدیک او شخص دیگری بود که لباس سفیدی به تن کرده بود. با این حالت به سمت دکه ای که نزدیک محراب است به راه افتادیم وقتی به آن جا رسیدیم، آن شخص جلیل که دست من در دست او بود فرمود:
یا طاهر افرش السجاده. ( ای طاهر سجاده را فرش کن.)

آن را پهن نمودم دیدم سفید است و می درخشد و با خط درخشان چیزی بر آن نوشته شده بود ولی جنس آن را تشخیص ندادم. من با ملاحظه انحرافی که در قبله مسجد بود، سجاده را رو به قبله فرش کردم.
فرمود: چطور سجاده را پهن کردی؟
من از هیبت آن جناب از خود بی خود شدم و از شدت حواس پرتی گفتم: فرشتها بالطول و العرض ( سجاده را به طول و عرض پهن نمودم. )

فرمود: این عبارت را از کجا گرفته ای؟ گفتم: این کلام از زیارتی است که با آن، حضرت بقیة الله عجل الله تعالی فرجه الشریف را زیارت می کنند.

در روی من تبسم کرد و فرمود: اندکی فهم داری.
بعد هم بر آن سجاده ایستاد و برای نماز تکبیر گفت و پیوسته نور عظمت او زیاد می شد به طوری که نظر بر روی مبارک ایشان ممکن نبود. آن شخص دیگر، به فاصله چهار وجب پشت سر ایشان ایستاد.

هر دو نماز خواندند و من روبروی ایشان ایستاده بودم. ناگهان در دلم راجع به او چیزی افتاد و فهمیدم ایشان از آن اشخاصی که من خیال کرده ام، نیست. وقتی از نماز فارغ شدند، حضرتش را دیگر در آن جا ندیدم اما مشاهده کردم که آن بزرگوار روی یک کرسی حدود دو متری که سقف هم داشت، نشسته اند و آن قدر نورانی بودند که چشم را خیره می کرد. از همان جا فرمودند:
« ای طاهر احتمال می دهی من کدام سلطان از این سلاطین باشم؟ »
عرض کردم: مولای من، شما سلطان سلاطینید و سید عالمید و از این سلاطین معمولی نیستید.
فرمود:
« ای طاهر به مقصد خود رسیدی دیگر چه می خواهی؟ آیا ما شما را هر روز رعایت نمی کنیم؟ آیا اعمال شما بر ما عرضه نمی شود؟ »
بعد هم وعده گشایش از تنگدستی را به من دادند. در همین لحظه شخصی که او را می شناختم و کردار زشتی داشت از طرف صحن مسلم وارد مسجد شد. آثار غضب بر آن جناب ظاهر و روی مبارک را به طرف او کرد و رگ هاشمی در پیشانیش پدیدار شد و فرمود:
« ای فلان، کجا فرار می کنی؟ آیا زمین و آسمان از آن ما نیست و در احکام و دستورات ما جاری نمی شود؟ تو چاره ای جز آن که زیر دست ما باشی، نداری؟»
آنگاه به من توجه کرد و تبسم نمود و فرمود:
ای طاهر به مراد خود رسیدی؛ دیگر چه می خواهی؟

به خاطر هیبت آن جناب و حیرتی که از جلال و عظمت او به من دست داد، نتوانستم سخنی بگویم. باز ایشان سخن خود را تکرار فرمودند؛ اما شدت حال من به وصف نمی آمد. لذا نتوانستم جوابی بدهم و سؤالی از حضرتش بنمایم. و در این جا به فاصله چشم برهم زدنی نگذ شت که ناگهان خود را در میان مسجد، تنها دیدم. به طرف مشرق نگاه کردم، دیدم فجر طلوع کرده است.

شیخ طاهر گفت: با آن که چند سال است که کور شده ام و بسیاری از راه های کسب درآمد بر من بسته شده، که یکی از آنها خدمت علماء و طلابی بود که به کوفه مشرف می شدند؛ اما طبق وعده حضرت، از آن تاریخ تا به حال الحمدلله در امر زندگی گشایش شده و هرگز به سختی و تنگی نیفتاده ام. »

تشرف مشهدی علی اکبر تهرانی

آقا سید عبدالرحیم خادم مسجد جمکران می گوید:
« در سال وبا (سال 1322) بعد از گذشتن مرض، روزی به مسجد جمکران رفتم. دیدم مرد غریبی در آن جا نشسته است. احوال او را پرسیدم.
گفت: من ساکن تهران می باشم و اسمم مشهدی علی اکبر است. در تهران کاسبی و خرید و فروش دخانیات داشتم؛ اما پس از مدتی سرمایه ام تمام شد؛ چون به مردم نسیه داده بودم و وقتی وبا آمد آنها از بین رفتند و دست من خالی شد؛ لذا به قم آمدم. در آن جا اوصاف این مسجد را شنیدم.
من هم آمدم که این جا بمانم، تا شاید حضرت ولی عصر ارواحنا فداه نظری بفرمایند و حاجتم را عنایت کنند.
سید عبدالرحیم می گوید: مشهدی علی اکبر سه ماه در مسجد جمکران ماند و مشغول عبادت شد. ریاضتهای بسیاری کشید، از قبیل: گرسنگی و عبادت و گریه کردن.
روزی به من گفت: قدری کارم اصلاح شده؛ اما هنوز به اتمام نرسیده است. به کربلا می روم. یک روز از شهر به طرف مسجد جمکران می رفتم. در بین راه دیدم، او پیاده به کربلا می رود.
شش ماه سفر او طول کشید. بعد از شش ماه، باز روزی در بین راه، ایشان را که از کربلا برگشته بود، در همان محلی که قبلاً دیده بودم، مشاهده کردم.
با هم تعارف کردیم و سر صحبت باز شد. او گفت: در کربلا برایم این طور معلوم شد که حاجتم در همین مسجد جمکران داده می شود؛ لذا برگشتم.
این بار هم مشهدی علی اکبر دو سه ماه ماند و مشغول ریاضت کشیدن و عبادت بود.
تا آن که پنجم یا ششم ماه مبارک رمضان شد. دیدم می خواهد به تهران برود. او را به منزل بردم و شب را آن جا ماند. در اثنای صحبت گفت: حاجتم برآورده شد.
گفتم: چطور؟
گفت: چون تو خادم مسجدی برایت نقل می کنم و حال آن که برای هیچ کس نقل نکرده ام. من با یکی از اهالی روستای جمکران قرار گذاشته بودم که روزی یک نان جو به من بدهد و وقتی جمع شد پولش را بدهم.
روزی برای گرفتن نان رفتم. گفت: دیگر به تو نان نمی دهم.
من این مسأله را به کسی نگفتم و تا چهار روز چیزی نداشتم که بخورم مگر آن که از علف کنار جوی می خوردم، به طوری که مبتلا به اسهال شدم. این باعث شد که من بی حال شوم و دیگر قدرت برخاستن را نداشتم، مگر برای عبادت که قدری به حال می آمدم.
نصف شبی که وقت عبادتم بود فرا رسید. دیدم سمت کوه « دوبرادران » ( نام دو کوه در اطراف مسجد جمکران ) روشن است و نوری از آن جا ساطع می شود، بحدی که تمام بیابان منور شد.
ناگهان کسی را پشت در اتاقم که یکی از حجرات بیرون مسجد بود دیدم، مثل این که در را می کوبید. سیدی را با جلالت و عظمت پشت در دیدم. به ایشان سلام کردم؛ اما هیبت ایشان مرا گرفت و نتوانستم حرفی بزنم. تا آن که آمده و نزد من نشستند و بنای صحبت کردن را گذاشتند، و فرمودند:
« جده ام فاطمه علیها السلام نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم شفاعت کرده که ایشان حاجتت را برآورند.
جدم نیز به من حواله نموده اند. برو به وطن که کار تو خوب می شود. و پیغمبر صلی الله و علیه و آله و سلم فرموده اند: برخیز برو که اهل و عیالت منتظر می باشند و بر آنها سخت می گذرد.
»

من پیش خود خیال کردم که باید این بزرگوار حضرت حجت علیه السلام باشد؛ لذا عرض کردم: سید عبدالرحیم خادم این مسجد نابینا شده است شفا شفایش بدهید.
فرمودند:
« صلاح او همان است که نابینا بماند. بعد فرمودند: بیا برویم و در مسجد نماز بخوانیم. »
برخاستم و با حضرت بیرون آمدیم، تا به جاهی که نزدیک درب مسجد می باشد، رسیدیم. دیدم شخصی از چاه بیرون آمد و حضرت با او صحبتی کردند که من آن را نفهمیدم. بعد از آن به صحن مسجد رفتیم که دیدم، شخصی از مسجد خارج شد. ظرف آبی در دستش بود که آن را به حضرت داد.
ایشان وضو گرفتند و به من هم فرمودند: با این آب وضو بگیر. من از آن آب وضو گرفتم و داخل مسجد شدیم.
عرض کردم: یابن رسول الله چه وقت ظهور می کنید؟
حضرت با تندی فرمودند: تو چه کار به این سؤالها داری؟
عرض کردم: می خواهم از یاوران شما باشم.
فرمودند: هستی؛ اما تو را نمی رسد که از این مطالب سؤال کنی و ناگهان از نظرم غایب شدند؛ اما صدای حضرت را از میان چاهی که پای قدمگاه در صفه ای که در و پنجره چوبی دارد و داخل مسجد است، شنیدم که فرمودند:
برو به وطن که اهل و عیالت منتظر می باشند.
در این جا مشهدی علی اکبر اظهار داشت که عیالم علویه (سید) می باشد. »

شفای سرطان پسربچه سنی در مسجد جمکران

من «سعید چندانی»، 12 ساله هستم که حدود یک سال و هشت ماه به سرطان مبتلا بودم و دکترها جوابم نموده بودند.
15روز قبل، شب چهارشنبه که به «مسجد جمکران» آمدم، در خواب دیدم نوری از پشت دیوار به طرف من می آید که اول ترسیدم، بعد خود را کنترل نموده و این نور آمد به بدن من تماسی پیدا کرد و رفت و نور آنقدر زیاد بود که من نتوانستم آن را کامل ببینم.

بیدار شدم و باز خوابیدم تا صبح که از خواب بیدار شدم، دیدم بدون عصا می توانم راه بروم و حالم خیلی خوب است تا شب جمعه در مسجد جمکران ماندیم و در شب جمعه، مادرم بالای سرم نشسته بود و به تلاوت قرآن مشغول بود، احساس کردم کسی بالای سر من آمد و جملاتی را فرمود که من باید یک کاری را انجام دهم، سه مرتبه هم جملات را بیان کرد.
من به مادر گفتم: « مادر! شما به من چیزی گفتی؟ »
گفت: « نه! من آهسته مشغول قرائت قرآنم. »
گفتم: « پس چه کسی با من حرف زد؟ »
گفت: « نمی دانم. »
هر چند، سعی کردم آن جملات را به یاد بیاورم متأسفانه نشد و تا الان هم یادم نیامده است.
سؤال: سعید جان! شما اهل کجا هستی؟
جواب: زاهدان.
سوال: کدام شهر زاهدان؟
جواب: خود زاهدان.
سوال: کلاس چندمی؟
جواب: پنجم.
سوال: کدام مدرسه می روی؟
جواب: محمد علی فائق.
سوال: شما قبل از شفا پیدا کردن، چه ناراحتی داشتی؟
جواب: غده سرطانی.
سوال: در کجای بدنت بود؟
جواب: لگن و مثانه و شکم.
سوال: از چه جهت ناراحت بودی؟
جواب: راه رفتن و درد و ناراحتی که حتی با عصا هم نمی توانستم درست راه بروم، مرا بغل می گرفتند.
سوال: دکترها چه گفتند؟
جواب: گفتند: ما نمی توانیم عمل کنیم و جوابم کردند و بعضی به مادرم می گفتند باید پایش را قطع کنیم.
سوال: شما در این مدت، بیرون از منزل نمی رفتی؟
جواب: از وقتی که مرا عمل کرده برای نمونه برداری که سه ماه قبل بود، دیگر نتوانستم از خانه بیرون بروم.
سوال: در این سه ماه چه می کردی؟
جواب: خوابیده بودم و نمی توانستم راه بروم.
سوال: می شود آدرس منزلتان را بگویید.
جواب: بلی! زاهدان، کوی امام خمینی، انتهای شرقی، کوچه نعمت، پلاک 6، منزل آقای چندانی.
سوال: شما چطور شد جمکران آمدید؟
جواب: مادرم مرا آورد.
سوال: چه احساسی داری الان که به مسجد جمکران آمده ای؟
جواب: خیلی احساس خوبی دارم و ناراحتیهایم همه برطرف شده.
سوال: بعد از اینکه شفا یافتی، دکتر رفتی؟
جواب: آری!
سوال: چه گفتند؟
جواب: تعجب کردند و مادرم به آنها گفت: ما دکتر دیگری داریم و او علاج کرده گفتند: کجاست؟ گفت: جمکران و آنها هم آدرس گرفتند و گفتند ما هم می رویم.
سوال: شما قبل از اینکه شفا بگیری و قبل از خوابیدن، چه راز و نیازی کردی و با خود چی می گفتی؟
جواب: گریه کردم و از خدا و امام زمان (علیه السلام) خواستم که این درد از من برود و مرا شفا بدهد و بالأخره به نتیجه رسیدم و موفق شدم و خیلی راضیم.
سوال: شما برای معالجه کجا رفتید؟
جواب: چند ماه قبل به بیمارستان «الوند» رفتیم. بعد دکتر گفت تکه برداری می کنم، رفتم، بستری شدم و تکه برداری کردند. پس از چهار روز که بستری بودم، از حال رفتم، و سه چهار ماه نتوانستم اصلاً راه بروم و تمام خانواده ام، مأیوس بودند.
سوال: خیلی درد داشتی؟
جواب: آری!
سوال: الان هیچ درد نداری؟
جواب: خیر!
سوال: با چه چیزی شما را به اینجا آوردند؟
جواب: ماشین.
سوال: به چه نحو وارد مسجد شدی؟
جواب: تا نصف راه با عصا آمدم، نتوانستم، مرا بغل کردند و به مسجد آوردند.

سوال و جواب با مادر نوجوان سرطانی شفا یافته:
بسم الله الرحمن الرحیم
بر محمد و آل محمد صلوات!
برای خشنودی امام زمان (علیه السلام) صلوات! من از یک جهت ناراحت و از یک جهت خوشحال هستم و لذا نمی توانم درست صحبت کنم، ببخشید.
اما ناراحتی من این است که می خواهم از اینجا بروم و جهت خوشحالیم آن است که فرزندم شفا پیدا کرده است.
بچه من یک سال و 8 ماه مریض بوده و به من چیزی نگفت. یعنی فرزندم یک سال با درد ساخت و چیزی نگفت تا ناراحتی خیلی شدید شد و به من اظهار کرد. من او را نزد دکترهای زاهدان بردم، به من گفتند باید این بچه را به تهران ببرید. او را به تهران آوردم و نمونه برداری کردند و گفتند: « غده سرطانی است. »
من بی اختیار شده و به سر و صورتم زدم و از آن روز به بعد که مرض او را فهمیدم خواب راحت نداشتم و شبهای طولانی را نمی دانم چه طور گذرانده و خواب به چشمان من نمی آمد.

آنچه بلد بودم این بود که: اول به نام خدا درود می فرستادم و « الله اکبر» و « لااله الاالله» می گفتم. چندین دوره تسبیح « لا اله الاالله» می گفتم که این نام خداست. بعداً به نام محمد صلی الله علیه و آله و بعد به نام حضرت مهدی (علیه السلام) و بقیه انبیاء صلوات فرستادم؛ چون خواب که به چشمم نمی آمد، نمی خواستم بیکار باشم.
سوال: دکترها چه گفتند؟
جواب: گفتند: مادر سعید! الان که بچه را از بین برده ای، برای ما آورده ای! و به من گفتند که سرطان است و علاج ندارد. گفتم تقصیر من نیست، به من نگفت. به او گفتند: چرا نگفتی؟ گفت: من نمی دانستم که سرطان است. به هر حال دکترها عصبانی شدند و به من گفتند ببرش.
چهار دکتر ما را جواب کردند. به بعضی از دکترها التماس کردم، گفتند: شیمی درمانی می کنیم تا چه پیش آید. چند جلسه شیمی درمانی کردند و هنوز زیر برق نگذاشته بودند که من سعید را به اینجا ( مسجد جمکران) آوردم.
وقتی به اینجا آمدیم، روز سه شنبه بود و سعید شب چهارشنبه، ساعت سه بعد از نصف شب، که تنها بود و من خودم مسجد بودم، خواب می بیند؛ من آمدم دیدم بدون عصا دارد راه می رود.
گفتم: سعید جان! زود برو، چوب را بردار، چرا بدون عصا می روی؟
گفت: من دیگر با پای خودم می توانم راه بروم و احتیاجی به عصا ندارم. مگر من نیامدم اینجا که بدون چوب بروم؟
من و برادرش گفتیم لابد شوخی می کند، و او گفت: من شفا گرفتم و خوابش را گفت.
برادرش گفت: « اگر راست می گویی، بنشین. » نشست. « بلند شو»، بلند شد. « سینه خیز برو »، رفت. دیدم کاملاً خوب شده است. « الحمدالله رب العالمین.»
من به خاطر اینکه بچه ام را چشم نکنند و اسباب ناراحتی او را فراهم نکنند، گفتم به کسی نگویم تا بعداً برای متصدی مسجد نقل می کنم.
شکر، «الحمدلله» بچه ام را آوردم اینجا، سالم شده و امید است حضرت اجازه بدهد تا از خدمتش مرخص شویم.
در نوار ویدئویی از این مادر سوال شده: چرا شما به « مسجد جمکران» آمدی؟
در جواب می گوید: به خاطر خوابی که وقتی در بیمارستان تهران بودم، دیدم که مرا به اینجا راهنمایی کرده و گفتند: شفای فرزند تو آنجاست.
سوال: ایشان چند ماه مریض احوال و بستری بود؟
جواب: از شهریورماه، که از شهریور تا آبان، دیگر هیچ نتوانست راه برود. در زاهدان پدرش او را بغل می گرفت و از این طرف به آن طرف و پیش دکتر می برد و در مسافرت برادرش که همراه ما هست. چون بعد از نمونه برداری، به کلی از پا افتاد و عکسها و مدارک موجود است.
سوال: بعد از شفا هم او را پیش دکترها بردی؟
جواب: آری! و تعجب کردند و گفتند: چه کار کردی که این بچه خوب شده؟
گفتم: ما یک دکتر داریم که پیش او بردم. گفت: کجاست؟ گفتم: «قم» « جمکران» و از سکه های امام زمان (علیه السلام) که شما داده بودید، به آنها دادم. بخدا دکتر تعجب کرد، دکترش آدرس جمکران را نیز گرفت.
سوال: کدام دکتر بود؟
جواب: بیمارستان هزار تختخوابی (امام خمینی) و نام دکتر هم «دکتر رفعت» و یک دکتر پاکستانی.
سوال: دقیقاً چه مدت است که اینجا هستی؟
جواب: نزدیک یک برج است اینجا هستم و باید حضرت امضا کند و اجازه دهد تا از اینجا بروم.
سوال: پدرش می داند؟
جواب: آری! خودم تلفن زدم و همه تعجب کرده و باور نمی کنند که بچه خوب شده باشد.
سوال: محل شما اکثراً اهل تسنن هستند؟
جواب: بلی!
سوال: خودتان چطور؟
جواب: ما خودمان اهل تسنن و حنفی هستیم، پیرو دین، قرآن و اسلام هستیم.
سوال: حالا که امام زمان (علیه السلام) بچه شما را شفا داده، شما شیعه نمی شوید؟
جواب: امام زمان (ع) مال ما هم هست و تنها برای شما نیست.

آقای زاهدی نقل می کنند:
در سفری که اخیراً با حجت الاسلام سید جواد گلپایگانی جهت افتتاح مسجد سراوان به زاهدان داشتم و جویای حال این خانواده شدم به دو نکته آگاهی یافتم:

1. دیدار این نوجوان با مرحوم آیت الله العظمی گلپایگانی و سفارش ایشان به او که باید جزو شاگردان مکتب امام صادق (علیه السلام) و از سربازان امام عصر ـ ارواحنا فداه ـ شوی. 2. مژده دادند که افراد خانواده این نوجوان همه شیعه اثنی عشری شده اند و این قصه در نزد مردم آنجا مشهور است. »

تشرف جناب شیخ انصاری(ره)

عالم ربانی میرزا حسن آشتیانی، که از جمله شاگردان فاضل شیخ انصاری(ره) بود فرمود:
« روزی با عده ای از طلاب در خدمت شیخ انصاری(ره) به حرم حضرت امیرالمومنین علیه السلام مشرف شدیم.
بعد از دخول به حرم مطهر، شخصی به ما برخورد و به شیخ انصاری سلام کرد و برای مصافحه و بوسیدن دست ایشان جلو آمد. بعضی از همراهان برای معرفی آن شخص به شیخ عرض کردند: ایشان نامش فلان است و در جفر یا رمل مهارت دارد و ضمیر اشخاص را هم می گوید.

شیخ چون این مطلب را شنید، تبسم شد و برای امتحان، به آن شخص فرمود: من چیزی در ضمیرم گذراندم اگر می توانی بگو چیست؟
آن شخص بعد از کمی تأمل، عرض کرد: تو در ذهن خود گذرانده ای که آیا حضرت صاحب الامر علیه السلام را زیارت کرده ای یا نه؟
شیخ انصاری(ره) وقتی این را شنید حالت تعجب در ایشان ظاهر گشت؛ اگرچه صریحاً او را تصدیق نفرمود. آن شخص عرض کرد: آیا ضمیر شما همین است که گفتم؟
شیخ ساکت شد و جوابی نفرمود.
آن شخص عرض کرد که درست گفتم یا نه؟
شیخ اقرار کرد و فرمود: خوب، بگو ببینم که دیده ام یا نه؟
آن شخص عرض کرد: آری، دو مرتبه به خدمت آن حضرت شرفیاب شده ای: یک مرتبه در سرداب مطهر و بار دوم در جای دیگر.
شیخ چون این سخن را از او شنید، مثل کسی که نخواهد مطلب، بیشتر از این ظاهر شود، به راه افتاد

تشرف تاجر اصفهانی و طیّ الارض با جناب هالو

حاج آقا جمال الدین(ره) نقل می فرمود:
« من برای نماز ظهر و عصر به مسجد شیخ لطف الله ، که در میدان شاه اصفهان واقع است، می آمدم. روزی نزدیک مسجد جنازه ای را دیدم که می برند و چند نفر از حمالها و کشیکچی ها همراه او هستند. حاجی تاجری، از بزرگان تجار هم که از آشنایان من است پشت سر آن جنازه بود و به شدت گریه می کرد و اشک می ریخت.

من بسیار تعجب کردم چون اگر این میت از بستگان بسیار نزدیک حاجی تاجر است که این طور برای او گریه می کند، پس چرا به این شکل مختصر و اهانت آمیز او را تشییع می کنند و اگر با او ارتباطی ندارد، پس چرا این طور برای او گریه می کند؟
تا آن که نزدیک من رسید، پیش آمد و گفت: آقا به تشییع جنازه اولیاء حق نمی آیید؟ با شنیدن این کلام، از رفتن به مسجد و نماز جماعت منصرف شدم و به همراه آن جنازه تا سر چشمه پاقلعه در اصفهان رفتم. ( این محل سابقاً غسالخانه مهم شهر بود ) وقتی به آن جا رسیدیم، از دوری راه و پیاده روی خسته شده بودم.

در آن حال ناراحت بودم که چه دلیلی داشت که نماز اول وقت و جماعت را ترک کردم و تحمل این سختی را نمودم آن هم به خاطر حرف حاجی. با حال افسردگی در این فکر بودم که حاجی پیش من آمد و گفت: شما نپرسیدید که جنازه از کیست؟
گفتم: بگو.
گفت: می دانید امسال من به حج مشرف شدم. در مسافرتم چون نزدیک کربلا رسیدم، آن بسته ای را که همه پول و مخارج سفر با باقی اثاثیه و لوازم من در آن بود، دزد برد و در کربلا هم هیچ آشنایی نداشتم که از او پول قرض کنم. تصور آن که این همه دارایی را داشته ام و تا این جا رسیده ام؛ ولی از حج محروم شده باشم، بی اندازه مرا غمگین و افسرده کرده بود.
در فکر بودم که چه کنم. تا آن که شب را به مسجد کوفه رفتم. در بین راه که تنها بودم و از غم و غصه سرم را پایین انداخته بودم، دیدم سواری با کمال هیبت و اوصافی که در وجود مبارک حضرت صاحب الامرعلیه السلام توصیف شده، در برابرم پیدا شده و فرمودند:
چرا این طور افسرده حالی؟

عرض کردم: مسافرم و خستگی راه سفر دارم.
فرمودند: اگر علتی غیر از این دارد، بگو؟ با اصرار ایشان شرح حالم را عرض کردم.
در این حال صدا زدند: هالو.
دیدم ناگهان شخصی به لباس کشیکچی ها و با لباس نمدی پیدا شد. ( در اصفهان در بازار، نزدیک حجره ما یک کشیکچی به نام هالو بود ) در آن لحظه که آن شخص حاضر شد، خوب نگاه کردم، دیدم همان هالوی اصفهان است.
حضرت به او فرمودند: « اثاثیه ای را که دزد برده به او برسان و او را به مکه ببر » و خودشان ناپدید شدند.
آن شخص به من گفت: در ساعت معینی از شب و جای معینی بیا تا اثاثیه ات را به تو برسانم.
وقتی آن جا حاضر شدم، او هم تشریف آورد و بسته پول و اثاثیه ام را به دستم داد و فرمود: درست نگاه کن و قفل آن را باز کن و ببین تمام است؟ دیدم چیزی از آنها کم نشده است.
فرمود: برو اثاثیه خود را به کسی بسپار و فلان وقت و فلان جا حاضر باش تا تو را به مکه برسانم.
من سر موعد حاضر شدم. او هم حاضر شد. فرمود: پشت سر من بیا. به همراه او رفتم. مقدار کمی از مسافت که طی شد، دیدم در مکه هستم.

فرمود: بعد از اعمال حج در فلان مکان حاضر شو تا تو را برگردانم و به رفقای خود بگو با شخصی از راه نزدیکتری آمده ام، تا متوجه نشوند.
ضمناً آن شخص در مسیر رفتن و برگشتن بعضی صحبتها را با من به طور ملایمت می زدند؛ ولی هر وقت می خواستم بپرسم شما هالوی اصفهان ما نیستید، هیبت او مانع از پرسیدن این سؤال می شد.
بعد از اعمال حج، در همان مکان معین حاضر شدم و او هم مرا، به همان صورت به کربلا برگرداند.

در آن موقع فرمود: حق محبت من بر گردن تو ثابت شد؟ گفتم: بلی.
فرمود: تقاضایی از تو دارم و موقعی که آن را از تو خواستم انجام بده. او رفت.
تا آن که به اصفهان آمدم و برای رفت و آمد مردم نشستم. روز اول دیدم همان هالو وارد شد. خواستم برای او برخیزم و به خاطر مقامی که از او دیده ام او را احترام کنم اشاره فرمود که مطلب را اظهار نکنم، و رفت در قهوه خانه پیش خادمها نشست و در آن جا مانند همان کشیکچی ها قلیان کشید و چای خورد.
بعد از آن وقتی خواست برود نزد من آمد و آهسته فرمود: آن مطلب که گفتم این است: در فلان روز دو ساعت به ظهر مانده، من از دنیا می روم و هشت تومان پول با کفنم در صندوق منزل من هست. به آن جا بیا و مرا با آنها دفن کن.

در این جا حاجی تاجر فرمود: آن روزی که جناب هالو فرموده بود، امروز است که رفتم و او از دنیا رفته بود و کشیکچی ها جمع شده بودند. در صندوق او، همان طور که خودش فرمود، هشت تومان پول با کفن او بود. آنها را برداشتم و الآن برای دفن او آمده ایم.
بعد آن حاجی تاجر گفت: آقا! با این اوصاف، آیا چنین کسی از اولیاء الله نیست و فوت او گریه و تأسف ندارد. »

مرحوم حاج سید محمد تقی مشیری که افتخار مصاهبت مرحوم آیت الله سید علی مجتهد سیستانی را داشتند در علم جفر مهارت و اطلاعی کامل داشت و مجهولاتی را به وسیله آن معلوم و گمشده هایی را پیدا می نمود.
وی نقل می کرد:
زمانی مبتلا به کسالت پا درد شدم به طوری که راه رفتن برایم مشکل بود و هر چه توانستم، معالجه کردم، بهتر نشد، تا جایی که گاهی مرا به دوش کشیده و می بردند و اغلب با کمک عصا به زحمت راه می رفتم. چاره آن را منحصر به تشرف خدمت حضرت ولی عصر عجل الله فرجه الشریف دیدم و راه تشرف را از طریق جفر یافته بودم.
پس حساب کردم چه وقت آن حضرت به زیارت جدش حضرت رضا علیه السلام مشرف می شود؟ معلوم کرد، در روز عاشورا موقع ظهر.

باز حساب کردم با چه لباسی و با چند نفر؟ معلوم کرد با لباس اعراب و سه نفر رفیق. و این حساب من در ذی القعده بود. انتظار کشیدم تا ذی القعده تمام شد و ذی الحجه گذشت و محرم فرا رسیده و روز عاشورا شد.

پس غسل زیارت کرده و به زحمت فراوان مشرف شده و زیارت مخصوص و جامعه و عاشورا را خوانده و در مقابل درب پیش روی، که ورود آن حضرت را آن حساب، از آنجا تعیین کرده بود نشسته و انتظار ظهر را می کشیدم تا اینکه موقع زوال ظهر شد.
دیدم چهار نفر شخصی نورانی شبیه به هم به یک قیافه و یک لباس وارد شده و هر کدام به یک طرفی رفته و مشغول زیارت شدند و من یکی از آنها را که مجذوب او شده بودم و یقین داشتم که حضرت صاحب الزمان عجل الله فرجه الشریف است تعقیب نمودم.

او در مسجد بالا سر مشغول نماز شد و من در مقابلش نشستم، تا سلام نمازش را داد و من خواستم عرض ارادت و حاجت کنم، آن جناب مهلت نداده برق آسا پس از سلام نماز برخاست و نماز دیگر را شروع کرد.

من با خود گفتم: اگر تا شب هم بنشینم نماز خواهد خواند. پس دقت می کنم که تا سلام نماز را گفت بلادرنگ من هم به آن حضرت سلام می کنم. وقتی جواب مرا داد، عرض حاجت می کنم ولی در این مرتبه هنوز سلام نداده بود که یکی از آن سه نفر که در حرم مطهر بودند آمدند وگفت:
« یا خضر تعال راح المهدی: ای خضر بیا که حضرت مهدی علیه السلام رفت. »

آن شخص که من یقین داشتم که حضرت صاحب (ع) است ولی حضرت ، خضر نبی بود، فوراً حرکت کرد و به آن سه نفر دیگر ملحق و از حرم بیرون رفتند و من در عقب سر آنها می دویدم که شاید آنها را درک کنم و به خدمت حضرت ولی عصر عجل الله فرجه برسم.

ولی ممکن نشد و می دیدم آنان را که از دار السیاده خارج و در میان انبوه و ازدحام مردم که در صحن مطهر مشغول به عزاداری بودند از نظرم غایب شدند و من سر از پا نشناخته از صحن به بست بالا رفته و بار به صحن آمده و از بست پایین خارج شدم ولی اثری از آنها نیافتم و شاید یک ساعت و یا بیشتر از این طرف به آن طرف می دویدم و نگاه می کردم شاید بار دیگر هم آنها را ببینم ولی دولت مستعجل بود.

دیگر به آن فیض نرسیدم و ناگاه متوجه خودم شدم که قبل از این، عاجز از راه رفتن عادی بودم ولی اکنون مدتی است می دوم و پایم درد نمی کند و از برکت توجه و عنایت آن بزرگوار شفا یافته است. »

تشرف شیخ طه نجف(ره) از مراجع تقلید

آقای قاضی حکایت زیر را به نقل از حجت الاسلام سید صادق شیرازی در کتاب شیفتگان آورده اند:
« یکی از مؤمنین برایم از طرف سید جعفر بحرالعلوم قصه ای به شرح ذیل نقل نمود:
ایشان روزی در محضر آقای سید حسین بحرالعلوم نوه آیت الله سید علی بحرالعلوم نویسنده کتاب برهان الفقه بوده اند.
سید حسین بحرالعلوم در اتاقی نشسته و از میهمانان و مراجعین استقبال می نمود در این بین یک مرتاض مسلمان هندی وارد شد وقتی که این مرتاض خودش را به آقای بحرالعلوم معرفی نمود چنین گفت: « من می توانم هر سؤالی را که از غیبیات داشته باشید با قلم و کاغذ جواب گویم و از آنان نیز خبر دهم ».

در همان وقت سؤالاتی را مردم از او می نمودند و او به وسیله حساب و ریاضی
جواب می داد.
در این موقع آقای بحرالعلوم به آن مرتاض رو نموده و گفتند:
« سؤالی دارم که گمان می کنم نتوانی آن را جواب دهی ».

مرتاض گفت: « آن سؤال چیست؟ »
ایشان فرمودند: « این سؤال خیلی سخت است و خارج از قدرت شما می باشد ». مرتاض گفت: « هر چند که سخت باشد من سعی می کنم جواب آن را بیابم. سؤال چیست؟ ».
ایشان فرمودند:
« حال که شما اصرار می کنی بگو ببنیم، در این لحظه می توان مولا و آقایمان و کسی که به وجودش، زمین آرامش و استقرار دارد و مردم به میمنت او روزی می خورند یعنی حضرت حجت ابن الحسن المهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف را بیابیم؟ ».

مرتاض گفت:
« بله می توانم به این سؤال جواب بدهم ».
سپس شروع کرد به یافتن جواب از طریق محاسبات پیچیده ریاضی. البته اول در جواب گفتن معطل نمود تا آنجا که آقای بحر العلوم به او گفت:
« به شما نگفتم نمی توانید جواب این سؤال را بگویید ».
مرتاض در جواب گفت: « کمی صبر کنید شاید بتوانم جواب را بیابم ».
سپس بعد از مدتی مرتاض گفت:
« مسأله آنطوری که شما فکر می کنید نیست، ولی من در فکرم که شیخ طه نجف کیست؟ ».
ایشان فرمودند: « شیخ محمد طه نجف یکی از مراجع تقلید معروف ما در نجف اشرف می باشد ».
مرتاض گفت:
« آن کسی که از او سؤال می کردید الان در منزل شیخ طه و در نزد ایشان می باشد ».
اینجا بود که ایشان و اطرافیانشان به سرعت به طرف منزل آیت الله شیخ محمد طه نجف روانه گشتند.

در مسیری که می رفتند به یک سه راهی رسیدند که یکی از این راهها به طرف منزل شیخ محمد طه منتهی می شد. وقتی که این گروه به سه راهی رسیدند از راهی که به سوی منزل شیخ بود شخصی به شکل صحرانشینان عراقی، ولی دارای وقار و سکینه ای خاص که از صورتش هیبت و عزت نمایان بود بیرون آمد.
خلاصه، به طرف منزل شیخ روان گشتیم. وقتی که وارد منزل شدیم هیچکس در آنجا نبود حتی آن کسی که از مهمانها استقبال می نمود و برای آنها آب و قهوه می آورد ولی آن چیزی که توجه همه را به خود جلب نمود همانا نشستن شیخ به صورت غمناک، در گوشه اتاقش بود.
در حالی که قطرات اشک بر گونه اش سرازیر بود، مرتب با خود زمزمه می کرد و می گفت:
« در دستم آمد ولی متوجه آن نشدم؛ وقتی متوجه او شدم از دستم بیرون رفت ».
در این حالت بود که تازه واردین خیلی تعجب کردند و بعد از سلام، علت گریه شیخ را پرسیدند. البته چون شیخ در اواخر عمر، بینایی خود را از دست داده بود متوجه آمدن آنها نشد؛ مگر بعد از اینکه به او سلام کردند شیخ بلند شد و به آنها خوش آمد گفت و در نزد آنها نشست و شروع نمود به بیان آن واقعه ای که او را غمناک ساخته بود.
در حالی که اشکهایش را پاک می کرد، گفت:
« همه شما می دانید که مردم برای سؤالات شرعی و قضاوتها و دیگر امورشان به من رجوع می کنند و من به آنها فتوی می دهم و ناراحتیهایشان را برطرف می سازم و خمس و زکات گرفته و آنها را صرف می کنم و همچنین متولی و قیم نصب کرده و مثل اینگونه امور را انجام می دهم.
البته این قبیل امور را با دلائل اجتهادی پاسخ می دهم تا موافق با شرع مقدس باشد. تا اینکه این فکر به ذهنم رسید که آیا من در فتوی ها و قضاوتها راه درست را پیموده ام و آیا اعمال من در نزد پروردگار و پیامبر و ائمه اطهار(ع) مورد قبول واقع گشته است یا خیر؟
تقریباً سه سال قبل بود که در مورد این قضیه به وسیله مولایم امیرالمؤمنین علیه السلام و از ایشان با التماس درخواست نمودم که به من بفهمانند آیا من در اعمالم مرتکب خطا ( ولو تقصیر نباشد ) شده ام یا خیر؟
وقتی که اصرار و توسل من زیاد شد، چند شب قبل در عالم رؤیا حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام را زیارت کردم.
ایشان فرمودند: « آن چیزی را که از من طلب کردی به زودی به دست فرزندم مهدی آورده می شود ».

لذا من هم چند روزی در انتظار قدوم حبیبم صبر کردم و هر لحظه منتظر بودم تا جوابی بشنوم و گمان نمی کردم که به این زودی او را دریافته و بشناسم؛ ولی امروز کمی قبل از آمدن شما، خانه از مهمانان خالی گشت و دیگر کسی از مراجعین در منزل نبود؛ حتی خادم هم برای خریدن بعضی از لوازم منزل بیرون رفته بود در این هنگام یک نفر وارد اتاق شد که لهجه اش دلالت می کرد بر اینکه او از عشایر عراقی می باشد.

بعد از سلام، مسأله ای را از من پرسید، من هم جوابش را گفتم. ولی او بر این جواب اشکال علمی وارد نمود؛ و من سعی کردم که به این اشکال پاسخ دهم، ولی آن شخص دوباره اشکال علمی دیگر گرفت و من شروع کردم که به این اشکال هم جواب گویم، ولی او اشکال علمی دیگری گرفت تا آنکه در ذهنم افکار متناقضی در مورد این مرد و فضلش به جریان افتاد که چطور ممکن است یک مرد عشایری اینقدر به مسائل علمی آگاهی داشته باشد. ولی غفلتی عمیق بر سراسر ذهنم خیمه زده بود و فراموش کرده بودم که من در انتظار چه کسی هستم و چه حاجتی دارم؟
و این فراموشی ادامه داشت، تا اینکه آن مرد، دستی به شانه ام زد و گفت:
« انت مرضیٌ عندنا »
یعنی: « تو در نزد ما مورد رضایت قرار داری ».
در این مورد شگفتی ام بیشتر شد که چطور ممکن است یک مرد بادیه نشین این جمله را به یک مرجع تقلید بگوید؟
سپس بعد از بیرون رفتن او ناگهان به خود آمده و آرزویم را به یاد آوردم که به دنبال چه چیزی می گشتم و از خداوند و پیامبر اکرم و ائمه طاهرین علیهم السلام چه حاجتی داشتم.

و حال آنکه این مرد از حاجتم خبر داد به این جمله « انت مرضی عندنا » . متوجه شدم که او همان کسی است که به دنبالش می گردم و عمر خودم را برای خدمتش صرف کرده ام لکن به او متوجه نشدم تا اینکه از دستم رفت و حالا بر حالم تأسف می خورم که چطور او به نزدم آمد و در دستم قرار گرفت ولی متوجه اش نبودم تا اینکه از نور دیدگانش استفاده کنم و زمانی متوجه شدم که او از نزدم بیرون رفته بود و آیا برای مثل من سزاوار نیست گریه و زاری کند؟

در این هنگام سید بحرالعلوم به شیخ گفت:
« حضرت آیت الله ما هم به همین جهت نزد شما آمدیم ».
در این حالت همگی به این فکر رسیدند که شاید آن مردی که دارای هیبت و وقار بود و او را نزدیک منزل ایشان دیدند همانا او سید و آقا و مولایمان حضرت صاحب الامر حجة بن الحسن المهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف بوده است. »

استشمام عطر حضرت در سرداب مطهر

آقا محمد، که متجاوز از چهل سال متولی شمعهای حرم عسکریین(ع) و سرداب مطهر بوده است. می فرماید:
والده من، که از صالحات بود، نقل کرد:
«روزی با خانواده عالم ربانی، آخوند ملا زین العابدین سلماسی(ره)، و خود آن مرحوم، در سرداب مقدس همان ایامی که ایشان مجاور سامرا بود و قصد داشت بنای قلعه آن شهر را تمام کند، بودیم.
آن روز، جمعه بود و جناب آخوند سلماسی مشغول خواندن دعای ندبه شد و مثل زن مصیبت زده و محب فراق کشیده می گریست و ناله می کرد.
ما هم با ایشان در گریه و ناله شرکت می کردیم. در همین وقت ناگاه بوی عطری وزیدن گرفت و در فضای سرداب منتشر و هوا از آن پر شد؛ به طوری که همه ما را مدهوش کرد.
همگی ساکت شدیم و قدرت صحبت کردن را نداشتیم. مدت زمان کمی گذشت و آن عطر خوشبو هم رفت و هوا به حالت اول خود برگشت و ما هم مشغول خواندن بقیه دعا شدیم.
وقتی به منزل مراجعت نمودیم، از جناب آخوند ملا زین العابدین راجع به آن بوی خوش سؤال کردم.
فرمود: تو را چه به این سؤال؟
و از جواب دادن خودداری فرمود.

عالم متقی، آقا علیرضا اصفهانی (ره)، که کاملاً با آخوند سلماسی خصوصی بود، نقل کرد: روزی از آن مرحوم راجع به ملاقات ایشان با حضرت حجت علیه السلام سؤال کردم و گمان داشتم که ایشان مثل استاد خود، سید بحرالعلوم رحمه الله باشند و تشریفاتی داشته اند.
در جواب من، همین قضیه را بدون هیچ کم و زیادی نقل کردند. »

شخص عطاری از اهل بصره می گوید:
روزی در مغازه عطاریم نشسته بودم که دو نفر برای خریدن سدر و کافور به دکان من وارد شدند. وقتی به طرز صحبت کردن و چهره هایشان دقت کردم، متوجه شدم که اهل بصره و بلکه از مردم معمولی نیستند به همین جهت از شهر و دیارشان پرسیدم؛ اما جوابی ندادند.

من اصرار می کردم؛ ولی جوابی نمی دادند. به هر حال من التماس نمودم، تا آن که آنها را به رسول مختار صلی الله علیه و آله و سلم و آل اطهار آن حضرت قسم دادم. مطلب که به این جا رسید، اظهار کردند:
ما از ملازمان درگاه حضرت حجت علیه السلام هستیم. یکی از جمع ما که در خدمت مولایمان بود، وفات کرده است؛ لذا حضرت ما را مأمور فرموده اند که سدر و کافورش را از تو بخریم.
همین که این مطلب را شنیدم، دامان ایشان را رها نکردم و تضرع و اصرار زیادی نمودم که مرا هم با خود ببرید.
گفتند: این کار بسته به اجازه آن بزرگوار است و چون اجازه نفرموده اند، جرأت این جسارت را نداریم.
گفتم: مرا به محضر حضرتش برسانید، بعد همان جا، طلب رخصت کنید اگر اجازه فرمودند، شرفیاب می شوم والا از همان جا بر می گردم و در این صورت، همین که در خواست مرا اجابت کرده اید خدای تعالی به شما اجر و پاداش خواهد داد؛ اما باز هم امتناع کردند.
بالاخره وقتی تضرع و اصرار را از حد گذراندم، به حال من ترحم نموده و منت گذاشتند و قبول کردند. من هم با عجله تمام سدر و کافور را تحویل دادم و دکان را بستم و با ایشان به راه افتادم، تا آن که به ساحل دریا رسیدیم. آنها بدون این که لازم باشد به کشتی سوار شوند، بر روی آب راه افتادند؛ اما من ایستادم.
متوجه من شدند و گفتند: نترس؛ خدا را به حق حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه الشریف قسم بده که تو را حفظ کند. بسم الله بگو و روانه شو.

این جمله را که شنیدم، خدای متعال را به حق حضرت حجت ارواحنا فداه قسم دادم و بر روی آب مانند زمین خشک به دنبالشان به راه افتادم تا آن که به وسط دریا رسیدیم. ناگاه ابرها به هم پیوستند و باران شروع به باریدن کرد.
اتفاقاً من در وقت خروج از بصره، صابونی پخته و آن را برای خشک شدن در آفتاب، بر پشت بام گذاشته بودم.

وقتی باران را دیدم، به یاد صابونها افتادم و خاطرم پریشان شد. به محض این خطور ذهنی، پاهایم در آب فرو رفت؛ لذا مجبور به شنا کردن شدم تا خود را از غرق شدن، حفظ کنم؛ اما با همه این احوال از همراهان دور می ماندم. آنها وقتی متوجه من شدند و مرا به آن حالت دیدند، برگشتند و دست مرا گرفتند و از آب بیرون کشیدند و گفتند: از آن خطور ذهنی که به فکرت رسید، توبه کن و مجدداً خدای تعالی را به حضرت حجت علیه السلام قسم بده. من هم توبه کردم و دوباره خدا را به حق حضرت حجت علیه السلام قسم دادم و بر روی آب راهی شدم.

بالاخره به ساحل دریا رسیدیم و از آن جا هم به طرف مقصد، مسیر را ادامه دادیم. مقداری که رفتیم در دامنه بیابان، چادری به چشم می خورد که نور آن، فضا را روشن نموده بود.
همراهان گفتند: تمام مقصود در این خیمه است و با آنها تا نزدیک چادر رفتم و همان جا توقف کردیم. یک نفر از ایشان برای اجازه گرفتن وارد شد و درباره آوردن من با حضرت صحبت کرد، به طوری که سخن مولایم را شنیدم؛ ولی ایشان را چون داخل چادر بودند، نمی دیدم حضرت فرمودند:

« ردّوه فانه رجل صابونیّ »
یعنی او را به جای خود برگردانید و دست رد به سینه اش بگذارید؛ تقاضای او را اجابت نکنید و در شمار ملازمان ما ندانید؛ زیرا او مردی است صابونی.
این جمله حضرت، اشاره به خطور ذهنی من در مورد صابون بود؛ یعنی هنوز دل را از وابستگیهای دنیوی خالی نکرده است تا محبت محبوب واقعی را در آن جای دهد و شایستگی همنشینی با دوستان خدا را ندارد.
این سخن را که شنیدم و آن را بر طبق برهان عقلی و شرعی دیدم، دندان این طمع را کنده و چشم از این آرزو پوشیدم و دانستم تا زمانی که آیینه دل، به تیرگیهای دنیوی آلوده است، چهره محبوب در آن منعکس نمی شود و صورت مطلوب، در آن دیده نخواهد شد چه رسد به این که در خدمت و ملازمت آن حضرت باشد.

تشرف حاج آقا فشندی تهرانی به محضر امام زمان (عج)

« آنچه را که اکنون می خوانید داستانی است، که در سال ۱۳۵۴ به یک واسطه شنیدم؛ که شخص مذکور در نزد عده ای از علما در صفائیه قم نقل کرده، و خوشبختانه در روز ۱۶ ذی الحجه الحرام سال ۱۴۰۰ هجری قمری خود شخصاً در صحن مقدس «فاطمه معصومه» سلام الله علیها او را زیارت و آثار صدق و دوستی اهل بیت(ع) از سیمایش مشهود و ضمن داستانهای زیادی از شرفیابی اش خدمت امام زمان ارواحنا فداه همین داستان را نیز پرسیدم و برخی از نکات دیگر داستان را نیز برایم تعریف فرمود.

اینک اصل ماجراکه راستی شگفت انگیز و امید بخش است و می فهماند که در این زمانها نیز افرادی لایق آن هستند که اینچنین مورد توجه حضرت مهدی علیه السلام باشند.

« سال اولی که به مکه مشرف شدم از خدا خواستم ۲۰ سفر به مکه بیایم تا بلکه امام زمان علیه السلام را هم زیارت کنم. بعد از سفر بیستم نیز، خداوند منت نهاد و سفرهای دیگر هم به زیارت خانه خدا موفق شدم.

ظاهراً سال ۱۳۵۳ بود بود به عنوان کمکی کاروان از تهران رفته بودم، شب هشتم از مکه آمدم برای عرفات تا مقدمات کار را فراهم کنم که فردا شب وقتی حاجی ها همه باید در عرفات باشند از جهت چادر و وضع منزل نگران نباشند.
شرطه ای آمد و گفت: آقا چرا الان آمدی؟ کسی نیست.

گفتم: برای این جهت که مقدمات کار را آماده کرده باشم.
گفت: پس امشب باید خواب نروی. گفتم: چرا؟ گفت: به خاطر آن که ممکن است دزدی بیاید و دستبرد بزند.

گفتم: باشد. و بعد از رفتن شرطه، تصمیم گرفتم، شب را نخوابم. برای نافله شب و دعاها وضو گرفته، مشغول نافله شدم.
بعد از نماز شب، حالی پیدا کردم و در همین حال بود که شخصی آمد درب چادر و بعد از سلام وارد شد و نام مرا برد من از جا بلند شدم پتویی چند لا کرده زیر پای آقا افکندم.
او نشست و فرمود:
چایی درست کن

گفتم: اتفاقاً تمام اسباب چایی حاضر است ولی چای خشک از مکه نیاورده ام و فراموش کرده ام.
فرمود: شما آب روی چراغ بگذار تا من چایی بیاورم.
از میان چادر بیرون رفت و من هم آب را روی چراغ گذاشتم. طولی نکشید که برگشت و یک بسته چای در حدود ۸۰ الی صد گرم به دست من داد.

چایی را دم کردم پیش رویش گذاردم، خورد و فرمود: خودت هم بخور، من هم خوردم؛ اتفاقاً عطش هم داشتم چایی لذت خوبی برای من داشت.

بعد فرمود: غذا چه داری؟ عرض کردم: نان.
فرمود: نان خورش چه داری؟ گفتم: پنیر.
فرمود: من پنیر نمی خواهم. عرض کردم: ماست هم از ایران آورده ام. فرمود: بیاور.
گفتم: این که از خود من نیست مال تمام اهل کاروان است. فرمود:
« ما سهم خود را می خوریم. دو سه لقمه خورد. »

در این وقت چهار جوان صبیح که موهای پشت لبشان تازه سبز شده بود، جلوی چادر آمدند با خود گفتم: نکند اینها دزد باشند. اما دیدم سلام کردند و آن شخص جواب داد. خاطرم جمع شد.

سپس نشستند و آن آقا فرمود: شما هم چند لقمه بخورید. آنها هم خوردند.
سپس آقا به آنها فرمود: شما بروید. خداحافظی کردند و رفتند.

ولی خود آقا ماند و در حالی که نگاه به من داشت سه بار فرمود: خوشا به حالت حاج محمد علی. گریه راه گلویم را گرفت. گفتم: از چه جهت؟

فرمود: « چون امشب کسی در این بیابان برای بیتوته نمی آید، این شبی است که جدم امام حسین علیه السلام در این بیابان آمده. »

بعد فرمود: دلت می خواهد نماز و دعای مخصوص که از جدم هست بخوانی؟
گفتم: آری.
فرمود: برخیز غسل کن و وضو بگیر.
عرض کردم: هوا طوری نیست که من با آب سرد بتوانم غسل کنم.
فرمود: من بیرون می روم تو آب را گرم کن و غسل نما.

او بیرون رفت، من هم بدون اینکه توجه داشته باشم چه می کنم و این کیست، وسیله غسل را فراهم کرده و غسل نمودم و وضو گرفتم ؛ دیدم آقا برگشت.

فرمود: حاج محمد علی غسل کردی و وضو ساختی؟
گفتم: بلی.
فرمود: دو رکعت نماز بجا بیاور، بعد از حمد ۱۱ مرتبه سوره « قل هو الله » بخوان و این نماز امام حسین (علیه السلام) در این مکان است.

بعد از نماز شروع کرد، دعایی خواند که یک ربع الی بیست دقیقه طول کشید ولی هنگام قرائت اشک مانند ناودان از چشم مبارکش جریان داشت.

هر جمله دعا را که می خواند در ذهن من می ماند و حفظم می شد. دیدم دعای خوبی است مضامین عالی دارد و من با اینکه دعا زیاد می خواندم و با کتب دعا آشنا بودم به مانند این دعا برخورد نکرده بودم لهذا در فکرم خطور کرد و تصمیم گرفتم فردا برای روحانی کاروان بگویم بنویسد؛ لیکن تا این فکر در ذهنم آمد آقا از فکر من خبر دار شد برگشت و فرمود:
« این خیال را از دل بیرون کن؛ زیرا این دعا در هیچ کتابی نوشته نشده و مخصوص امام علیه السلام است و از یاد تو می رود. »

بعد از تمام شدن دعا نشستم و عرض کردم: آقا آیا توحید من خوب است که می گویم: این درخت و گیاه و زمین و همه اینها را خدا آفریده؟
فرمود: خوب است و بیشتر از این از تو انتظار نمی رود.

عرض کردم: آیا من دوست اهل بیت(ع) هستم؟
فرمود: آری و تا آخر هم هستید و اگر آخر کار شیطانها فریب دهند آل محمد(ص) به فریاد می رسند.
عرض کردم: آیا امام زمان در این بیابان تشریف می آورند؟
فرمود: امام الان در چادر نشسته.

با این که حضرت به صراحت فرمود، اما من متوجه نشدم. و به ذهنم رسید، که:
« یعنی امام در چادر مخصوص به خودش نشسته ».

بعد گفتم: آیا فردا امام با حاجیها در عرفات می آید؟ فرمود: آری.
گفتم: کجاست؟ فرمود: در « جبل الرحمه » است.

عرض کردم: اگر رفقا بروند می بینند؟
فرمود: می بینند ولی نمی شناسند.
گفتم: آیا فردا شب امام در چادرهای حجاج می آید و نظر دارد؟
فرمود: در چادر شما چون فردا شب مصیبت عمویم حضرت ابوالفضل(ع) خوانده می شود امام می آید.
بعداً دو اسکناس صد ریالی سعودی به من داد و فرمود: یک عمل عمره برای پدرم بجای بیاور.
گفتم: اسم پدر شما چیست؟ فرمود: حسن.
عرض کردم: اسم شما؟
فرمود : سید مهدی.

قبول کردم آقا بلند شد برود. او را تا دم چادر بدرقه کردم. حضرت برای معانقه برگشت و با هم معانقه نمودیم و خوب یاد دارم که خال طرف راست صورتش را بوسیدم. سپس مقداری پول خرد سعودی به من داده فرمودند: برگرد. تا برگشتم، دیگر او را ندیدم، این طرف و آن طرف نظر کردم کسی را نیافتم.

داخل چادر شدم و مشغول فکر که این شخص کی بود. پس از مدتی فکر، با قرائن زیاد مخصوصاً اینکه نام مرا برد و از نیت من خبر داد و نام پدرش و نام خودش را بیان فرمود، فهمیدم امام زمان علیه السلام بوده، شروع کردم به گریه کردن.
یک وقت متوجه شدم شرطه آمده و می گوید: مگر دزدها سر وقت تو آمدند؟ گفتم: نه. گفت پس چه شده؟
گفتم:مشغول مناجات با خدایم. به هر حال به یاد آن حضرت تا صبح گریستم و فردا که کاروان آمد قصه را برای روحانی کاروان گفتم. او هم به مردم گفت: متوجه باشید که این کاروان مورد توجه امام علیه السلام است.

تمام مطالب را به روحانی کاروان گفتم، فقط فراموش کردم که بگویم آقا فرموده فردا شب چون در چادر شما مصیبت عمویم خوانده می شود می آیم.
شب شد اهل کاروان جلسه ای تشکیل دادند و ضمناً حالت توسل آن هم به محضر عباس علیه السلام بود.

اینجا بیان امام زمان علیه السلام یادم آمد؛ هر چه نگاه کردم آن حضرت را داخل چادر ندیدم ناراحت شدم و با خود گفتم: خدایا وعده امام حق است. بی اختیار از مجلس بیرون شدم. درب چادر همان آقا را دیدم. عرض ادب کرده می خواستم اشاره کنم، مردم بیایند، آن حضرت را ببینند، اما آقا اشاره کرد: حرف نزن.

به همان حال ایستاده بود تا روضه تمام شد و دیگر حضرت را ندیدم. داخل چادر شده جریان را تعریف نمودم. »

تشرفات آیت الله میر جهانی به محضر امام زمان (عج)

علّامه میرجهانی مبتلا به کسالت نقرس و سیاتیک (عرق النساء) شده بودند. ایشان برای رفع این بیماری چندین سال در اصفهان، خراسان و تهران معالجه قدیم و جدید نموده بودند ولی هیچ نتیجه‌ای حاصل نشده بود. خودشان می‌فرمودند:‌ روزی برخی دوستان آمدند و مرا به شیروان برند.

در مراجعت به قوچان که رسیدیم، توقف کردیم و به زیارت امامزاده ابراهیم که در خارج شهر قوچان است، رفتیم. چون آنجا هوای لطیف و منظره جالبی داشت رفقا گفتند: نهار را در همانجا بمانیم. آنها که مشغول تهیه غذا شدند، من خواستم برای تطهیر به رودخانه نزدیک آنجا بروم دوستان گفتند: راه قدری دور است و برای پا درد شما مشکل بوجود می‌آید.

گفتم: آهسته آهسته می‌روم و رفتم تا به رودخانه رسیدم و تجدید وضو نمودم. در کنار رودخانه نشسته و به مناظر طبیعی نگاه می‌کردم که دیدم شخصی با لباسهای نمدی چوپانی آمد و سلام کرد و گفت: آقای میرجهانی شما با اینکه اهل دعا و دوا هستی، هنوز پای خود را معالجه نکرده‌اید.

گفتم: تاکنون که نشده است، گفت آیا دوست دارید من درد پاهای شما را معالجه کنم؟ گفتم: البته. پس آمد و کنار من نشست و از جیب خود چاقوی کوچکی در آورد و اسم مادرم را پرسید (یا بُرد) و سرچاقو را بر اول درد گذاشت و به سمت پایین کشید و تا پشت پا آورد، سپس فشاری داد که بسیار متألم شده گفتم: آخ. پس چاقو را برداشت وگفت: برخیز، خوب شدی.

خواستم بر حسب عادت و مثل همیشه با کمک عصا برخیزم که عصا را از دستم گرفت و به آن طرف رودخانه انداخت. دیدم پایم سالم است، برخاستم و دیگر ابداً پایم درد نداشت. به او گفتم: شما کجا هستید. گفت: من در همین قلعه هستم و دست خود را به اطراف گردانید. گفتم: پس من کجا خدمت شما برسم.

فرمود: تو آدرس مرا نخواهی دانست ولی من منزل شما را می‌دانم کجاست و آدرس مرا گفت و فرمود: هر وقت مقتضی باشد خود نزد تو خواهم آمد و سپس رفت. در همین موقع رفقا رسیدند و گفتند: آقا عصایتان کو؟ من گفتم: آقایی نمد پوش را دریابید هر چه تفحص و جستجو کردند اثری از او نیافتند.

تشرف آیت الله العظمی نجفی مرعشی در راه مسجد سهله

حضرت آیت الله العظمی مرعشی نجفی(قدس سره) چنین می گوید:

در ایّام تحصیل علوم دینی و فقه اهل بیت«علیهم‌السلام» در نجف اشرف، شوق زیادی جهت دیدار جمال مولایمان بقیّه الله الأعظم«علیه السلام» داشتم. با خود عهد کردم که چهل شب چهارشنبه پیاده به «مسجد سهله» بروم، به این نیّت که جمال آقا صاحب الأمر «علیه السلام»را زیارت کنم و به این فوز بزرگ نائل شوم. تا سی و پنج یا سی و شش شب چهارشنبه ادامه دادم، تصادفاً در این شب، رفتنم از نجف تأخیر افتاد و هوا ابری و بارانی بود. نزدیک مسجه سهله خندقی بود. هنگامی که به آنجا رسیدم، بر اثر تاریکی شب،‌ وحشت و ترس مرا فرا گرفت؛ مخصوصاً از زیادی قطّاع الطّریق و دزدها می‌ترسیدم، ناگهان صدای پایی را از دنبال سر شنیدم که بیشتر موجب ترس و وحشتم گردید. به عقب برگشتم، سیّد عربی را با لباس اهل بادیه دیدم، نزدیک من آمد و با زبان فصیح گفت: « ای سیّد! سلامٌ علیکم»

ترس و وحشت به کلّی از وجودم رفت و اطمینان و سکون نفس پیدا کردم و تعجّب آور بود که چگونه این شخص در تاریکی شدید، متوجه سیادت من شد؟ و در آن حال، من از این مطلب غافل بودم!

به هر حال؛ سخن می‌گفتیم و می‌رفتیم، از من سؤال کرد: « کجا قصد داری؟»

گفتم: «مسجد سهله.»

فرمود:« به چه جهت؟»

گفتم : «به قصد تشرّف زیارت ولیّ عصر«علیه السلام»

مقداری که رفتیم به مسجد «زید بن صوحان» که مسجد کوچکی نزدیک مسجد سهله است،‌ رسیدیم؛ داخل مسجد شدیم و نماز خواندیم و بعد از دعایی که سیّد خواند – که گویا دیوار و سنگ‌ها آن دعا را با او می خواندند – احساس انقلابی عجیب در خود نمودم که از وصف آن عاجزم . بعد از دعا، سیّد فرمود :‌« سیّد! تو گرسنه‌ای، چه خوبست شام بخوری.»

پس سفره‌ای را که زیر عبا داشت بیرون آورد و در آن مثل اینکه سه قرص نان و دو یا سه خیار سبز بود، که گویا تازه از باغ چیده‌اند و آن وقت چلّة زمستان و سرمای شدیدی بود و من به این معنا منتقل نشدم که این آقا این خیار تازة سبز را در این فصل زمستان از کجا آورده است؟ طبق دستور آقا شام خوردم. سپس فرمود:« بلند شو تا به مسجد سهله برویم.» داخل مسجد شدیم. آقا مشغول اعمال وارده در مقامات شد و من هم به متابعت آن حضرت انجام وظیفه می‌کردم و بدون اختیار نماز مغرب و عشا را به آقا اقتدا کردم و متوجّه نبودم که این آقا کیست.

بعد از آنکه اعمال تمام شد، آن بزرگوار فرمود: «ای سیّد ! آیا مثل دیگران بعد از اعمال مسجد سهله به مسجد کوفه می‌روی یا در همین جا می‌مانی؟»

گفتم: «می‌مانم». در وسط مسجد در مقام صادق«علیه السلام» نشستم و به سیّد گفتم: «چای یا قهوه یا دخانیات میل دارید تا آماده کنم؟»

در جواب، کلام جامعی را فرمود: « این امور از فضول زندگی است و ما از این فضولات دوریم!» این کلام در اعماق وجودم اثر گذاشت به گونه‌ای که هرگاه یادم می‌آید،‌ ارکان وجودم می‌لرزد.

به هر حال؛ مجلس نزدیک به دو ساعت طول کشید و در این مدّت ، مطالبی ردّ و بدل شد که به بعضی آنها اشاره می‌کنم.

1 – دربارة «استخاره » سخن به میان آمد ، سیّد عرب فرمود: «ای سیّد با تسبیح به چه نحو استخاره می کنی؟»

گفتم: سه مرتبه صلوات می‌فرستم و سه مرتبه می‌گویم:« اَسْتَخیرُ اللهَ بِرَحْمَتِهِ خِیَرةً فی عافِیةٍ » پس قبضه‌ای از تسبیح را می‌گیرم و دو تا، دو تا می‌شمارم، اگر دو تا ماند، بد است. اگر یکی ماند، خوب است .

فرمود:«برای این استخاره، باقی مانده‌ای است که به شما نرسیده و آن این است که هرگاه یکی باقی ماند فوراً حکم به خوبی استخاره نکنید؛ بلکه توقف کنید و دوباره برای ترک عمل استخاره کنید، اگر زوج آمد، کشف می‌شود که استخارة اوّل خوب است امّا اگر یکی آمد، کشف می شود که استخارة اوّل میانه است.»

به حسب قواعد علمیه می‌بایست دلیل بخواهم و آقا جواب دهد، به جای دقیق و باریکی رسیده بودیم، اما به مجرّد این قول، تسلیم و منقاد شدم؛ با آنکه متوجه نیستم که این آقا کیست.

2 –از جمله مطالب این جلسه، تأکید سیّد عرب بر تلاوت و قرائت این سوره‌ها بعد از نمازهای واجب بود: بعد از نماز صبح سوره یس، بعد از نماز ظهر سوره عمّ، بعد از نماز عصر سورة نوح ، بعد از مغرب سورة الواقعه و بعد از نماز عشاء سوره ملک.

3 –دیگر اینکه تأکید فرمودند بر دو رکعت نماز بین مغرب و عشاء که در رکعت اوّل بعد از حمد، هر سوره‌ای خواستی می‌خوانی و در رکعت دوّم بعد از حمد«سوره واقعه» را می‌خوانی و فرمود: کفایت می‌کند این از خواندن سوره واقعه بعد از نماز مغرب، چنان که گذشت.

4 – تأکید فرمود که بعد از نمازهای پنجگانه این دعا را بخوان:اللهُمَّ سَرِّحْنی عَنِ الْهُمُومِ وَ الْغُمُومِ وَ وَحْشَتِ الصَّدرِ وَ وَسْوَسَةِ الشَیْطانِ بِرَحْمَتِکَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ.

5 – و دیگر تأکید داشتند بر خواندن این دعا بعد از ذکر رکوع در نمازهای یومیه خصوصاً رکعت آخر: اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ تَرَحَّمْ عَلی عَجْزِنا وَ أًَغِثْنا بِحَقِّهِمْ.

6 – در تعریف و تمجید از «شرایع الاسلام» مرحوم محقّق حلّی فرمود: تمام آن مطابق با واقع است مگرکمی از مسائل آن.

7 – تأکید فرمودند بر خواندن قرآن و هدیه کردن ثواب آن، برای شیعیانی که وارثی ندارند یا دارند و لکن یادی از آنها نمی‌کنند.

8 –تأکید کردند بر تحت الحنک را زیر حنک دور دادن و سر آن را در عمامه قرار دادن، چنان که علمای عرب به همین نحو عمل می‌کنند و فرمود: در شرع، چنین رسیده است.

9- تأکید بر زیارت سیّد الشهداء«علیه السلام»

10-پرسیدم:« نمی‌دانم آیا عاقبت کارم خیر است و آیا من نزد صاحب شرع مقدس رو سفیدم؟! » فرمود: عاقبت تو خیر و سعیت مشکور است و رو سفید هستی . گفتم:نمی‌دانم آیا پدر و مادر و اساتید و ذوی الحقوق از من راضی هستند یانه؟ فرمود: «تمام آنها از تو راضی‌اند و درباره‌ات دعا می‌کنند». استدعای دعا کردم برای خودم که موفق باشم برای تألیف و تصنیف ، و آن بزرگوار دعا فرمودند. در اینجا مطالب دیگری است که مجال تفصیل و بیان آن نیست.

پس خواستم به خاطر حاجتی از مسجد بیرون روم، آمدم نزد حوضی که در وسط راه، قبل از خارج شدن از مسجد قرار دارد. به ذهنم رسید چه شبی بود و این سیّد عرب کیست که این همه با فضیلت است؟! شاید همان مقصود و معشوقم باشد! تا این مطلب به ذهنم خطور کرد، مضطربانه برگشتم و آن آقا را ندیدم و کسی هم در مسجد نبود. یقین پیدا کردم که آقا را زیارت کردم و غافل بود. مشغول گریه شدم و همچون دیوانه اطراف مسجد گردش می‌کردم تا صبح شد، چون عاشقی که بعد از وصال، مبتلا به هجران شده باشد. این بود اجمالی از تفصیل که هر وقت آن شب به یادم می‌آید، بهت زده می شوم

ملاقات آیة الله سیبویه با آقا امام زمان علیه السلام

روزهای زیادی با حاج آقای سیبویه گذراندیم ، روزهای خوب و شیرینی بود ، اما یک روز یک اتفاق عجیبی رخ داد !

صبح آن روز حاج آقای سیبویه خیلی سراسیمه بود! اصلا حال عجیبی داشت ، بعضی ها فکر کردند نکند اتفاق بدی افتاده باشد بعضی ها هم برعکس فکر می کردند خبر خوشی به آقا داده اند! نمی شد احتمال درستی داد .

بالاخره صبرمان به سر آمد سراغ مدیر مدرسه علمیه که با حاج آقای سیبویه رابطه ی نزدیکی داشت رفتیم .

حاج آقا! خیلی نگران ‌حضرت آیة الله سیبویه هستیم ، اگر اتفاق بدی افتاده که اینقدر روحیه ایشان تغییر کرده بما هم خبر دهید!

هنوز صحبتهای ما تمام نشده بود که اشک در چشمان حاج آقا ش مدیر مدرسه جمع شد وقتی حال حاج آقا ش را دیدیم اضطراب ما هم بیشتر شد ، نمی دانستم چکار کنیم که بعد از چند لحظه سکوت بعد لبخندی زد و گفت:

آیة الله سیبویه دیشب خوابی دیده اند که حضرت آیة الله صدیقین (زید عزه) تعبیر کرده اند ، تعبیرش این است چند روز دیگر شخصی که حاج آقای سیبویه ایشان را نمی شناسد ، از دبی تلفن می کند و آقا را دعوت می کند همراه آنها به حج برود و حاج آقای سیبویه در عرفات خدمت آقا و سیدمان حضرت حجت بن الحسن العسکری (عج) می رسد!

اشک در چشمان ما جمع شده بود ، نمی توانستم جلو گریه ی خود را بگیرم ، ولی هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده بود روزها به کندی می گذشت و ما منتظر یک تلفن ناشناس بودیم و حضرت آیة الله سیبویه که خبر نداشت ما هم خبردار شده ایم از ما منتظرتر!

یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور

کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

بلاخره آن روز فرا رسید و شخصی از دبی با مرحوم آیة الله میرزا احمد سیبویه تماس گرفتند و ایشان را به مکه دعوت کرد. شخصی که حتی او را نمی شناخت! حضرت آیة الله سیبویه می رفت و ما ماندیم او می رفت و ما گریه می کردیم او می رفت و ما حسرت می خوردیم او می رفت و ما را پشت درهای بسته جا گذاشت.

گاهی پیش خودمان می گفتیم:

یکی درد و یکی درمان پسندد یکی وصل و یکی هجران پسندد

من از درد و درمان و وصل و هجران پسندم آنچه را جانان پسندد

زمان آرام آرام می گذشت …

من و لحظه شماری های من!

در حال انتظار بازگشت او بودیم ، منتظر خبری از گیسوان یار و چشم به راه وصال هم نفس یار!

و آن روز که برگشت او شاد بود ، ولی چیزی از شادیش نمی گفت. هیچ کس جرات نمی کرد از او سئوال کند ولی گاهی که اسم آقا امام زمان (عج) در بحث های بعد از سفر مکه پیش می آمد حضرت آیة الله سیبویه (ره) امانش بریده می شد و زار زار اشک فراق می ریخت.

شاید پیش خودش به ما می گفت:

تو مو می بینی و من پیچش مو تو ابرو من اشارتهای ابرو

من که دیگر کاسه صبرم لبریز شده بود سراغ یکی از علماء که خیلی رابطه ی نزدیک و صمیمی با آیة الله سیبویه داشت رفتم و با اسرار زیاد ، قضیه ملاقات حضرت آیة الله سیبویه با آقا امام زمان (عج) را برایم این چنین نقل کردند که :

حاج آقای سیبویه با اشک نقل کردند در عرفات خدمت آقا و سیدمان حضرت حجت بن الحسن العسکری (عج) رسیدم و یک ساعت در محضر آقا بودم و دست آقا امام زمان علیه السلام را می بوسند و آقا هم پیشانی ایشان را می بوسند و حرفهایی که هیچ کسی هنوز خبر ندارد به همدیگر می زنند .

برغم مدعیانی که منع عشق کنند جمال چهره تو حجت موجه ماست

تشرف حاج علی بغدادی

هشتاد تومان سهم امام(ع) به گردنم بود ولذا به نجف اشرف رفتم و بیست تومان از آن پول را به جناب«شیخ مرتضی» اعلی اللّه مقامه دادم و بیست تومان دیگر را به جناب «شیخ محمدحسن مجتهد کاظمینی» و بیست تومان به جناب «شیخ محمدحسن شروقی» دادم و تنها بیست تومان دیگر به گردنم باقی بود، که قصد داشتم وقتی به بغداد برگشتم به «شیخ محمدحسن کاظمینی آل یس» بدهم و مایل بودم که وقتی به بغداد رسیدم، در ادای آن عجله کنم.

در روز پنجشنبه ای بود که به کاظمین به زیارت حضرت موسی بن جعفر و حضرت امام محمدتقی(ع)رفتم و خدمت جناب «شیخ محمدحسن کاظمینی آل یس» رسیدم و مقداری از آن بیست تومان را دادم و بقیه را وعده کردم که بعد از فروش اجناس به تدریج هنگامی که به من حواله کردند، بدهم.

و بعد همان روز پنجشنبه عصر به قصد بغداد حرکت کردم، ولی جناب شیخ خواهش کرد که بمانم، عذر خواستم و گفتم: باید مزد کارگران کارخانه شَعربافی را بدهم، چون رسم چنین بود که مزد تمام هفته را در شب جمعه می دادم.

لذا به طرف بغداد حرکت کردم، وقتی یک سوم راه را رفتم سید جلیلی را دیدم، که از طرف بغداد رو به من می آید چون نزدیک شد، سلام کرد و دست های خود را برای مصافحه و معانقه با من گشود و فرمود: «اهلاً و سهلاً» و مرا در بغل گرفت و معانقه کردیم و هر دو یکدیگر را بوسیدیم.

بر سر عمامه سبز روشنی داشت و بر رخسار مبارکش خال سیاه بزرگی بود.

ایستاد و فرمود: «حاج علی! خیر سات، به کجا می روی؟»

گفتم: کاظمین(ع) را زیارت کردم و به بغداد برمی گردم.

فرمود: طامشب شب جمعه است، برگرد».

گفتم: یا سیدی! متمکن نیستم.

فرمود: «هستی! برگرد تا شهادت دهم برای تو که از موالیان (دوستان) جد من امیرالمؤمنین(ع) و از موالیان مایی و شیخ شهادت دهد، زیرا که خدای تعالی امر فرموده که دو شاهد بگیرید».

این مطلب اشاره ای بود، به آنچه من در دل نیت کرده بودم، که وقتی جناب شیخ را دیدم، از او تقاضا کنم که چیزی بنویسد و در آن شهادت دهد که من از دوستان و موالیان اهل بیتم و آن را در کفن خود بگذارم.

گفتم: تو چه می دانی و چگونه شهادت می دهی؟!

فرمود: «کسی که حق او را به او می رسانند، چگونه آن رساننده را نمی شناسد؟»

گفتم: چه حقی؟

فرمود: «آنچه به وکلای من رساندی!»

گفتم: وکلای شما کیست؟

فرمود: «شیخ محمدحسن!»

گفتم: او وکیل شما است؟!

فرمود: «وکیل من است».

اینجا در خاطرم خطور کرد که این سید جلیل که مرا به اسم صدا زد با آنکه مرا نمی شناخت کیست؟

به خودم جواب دادم، شاید او مرا می شناسد و من او را فراموش کرده ام!

باز با خودم گفتم: حتماً این سید از سهم سادات از من چیزی می خواهد و خوش داشتم از سهم امام(ع) به او چیزی بدهم.

لذا به او گفتم: از حق شما پولی نزد من بود که به آقای شیخ محمدحسن مراجعه کردم و باید با اجازه او چیزی به دیگران بدهم.

او به روی من تبسمی کرد و فرمود: «بله بعضی از حقوق ما را به وکلای ما در نجف رساندی»

گفتم: آنچه را داده ام قبول است؟

فرمود: «بله»

من با خودم گفتم: این سید کیست که علما، اعلام را وکیل خود می داند و مقدار تعجب کردم! و با خود گفتم:البته علماء وکلایند در گرفتن سهم سادات.

سپس به من فرمود: «برگرد و جدم را زیارت کن».

من برگشتم او دست چپ مرا در دست راست خود نگه داشته بود و با هم قدم زنان به طرف کاظمین می رفتیم. چون به راه افتادیم دیدم در طرف راست ما نهر آب صاف سفیدی جاری است و درختان مرکبات لیمو و نارنج و انار و انگور و غیر آن همه با میوه، آن هم در وقتی که موسم آنها نبود بر سر ما سایه انداخته اند.

گفتم: این نهر و این درخت ها چیست؟

فرمود: «هرکس از موالیان و دوستان که زیارت کند جد ما را و زیارت کند ما را، اینها با او هست».

پس گفتم: سؤالی دارم

فرمود: «بپرس!»

گفتم: مرحوم شیخ عبدالرزاق، مدرس بود. روزی نزد او رفتم شنیدم می گفت: کسی که در تمام عمر خود روزها روزه بگیرد و شبها را به عبادت مشغول باشد و چهل حج و چهل عمره بجا آورد و درمیان صفا و مروه بمیرد و از دوستان و موالیان حضرت امیرالمؤمنی(ع)نباشد! برای او فائده ای ندارد!

فرمود: «آری واللّه برای او چیزی نیست».

سپس از احوال یکی از خویشاوندان خود سؤال کردم و گفتم: آیا او از موالیان حضرت امیرالمؤمنین(ع)هست؟

فرمود: «آری! او و هر که متعلق است به تو»

گفتم: ای آقای من سؤالی دارم.

فرمود: «بپرس!»

گفتم: روضه خوان های امام حسین(ع) می خوانند:که سلیمان اعمش از شخصی سؤال کرد، که زیارت سیدالشهداء(ع) چطور است او در جواب گفت: بدعت است، شب آن شخص در خواب دید، که هودجی در میان زمین و اسمان است، سؤال کرد که درمیان این هودج کیست؟

گفتند: حضرت فاطمه زهرا و خدیجه کبری(ع)هستند.

گفت: کجا می روند؟

گفتند: چون امشب شب جمعه است، به زیارت امام حسین(ع) می روند و دید رقعه هایی را از هودج می ریزند که در آنها نوشته شده:

«امان من النار لزوار الحسین(ع) فی لیلة الجمعة امان من النار یوم القیامة».

(امان نامه ای است از آتش برای زوار سیدالشهداء(ع) در شب جمعه و امان از آتش روز قیامت). آیا این حدیث صحیح است؟

فرمود: «بله راست است و مطلب تمام است».

گفتم: ای آقای من صحیح است که می گویند: کسی که امام حسین(ع) را در شب جمعه زیارت کند، برای او امان است؟

فرمود: «آری واللّه ». و اشک از چشمان مبارکش جاری شد و گریه کرد.

گفتم: ای آقای من سؤال دارم.

فرمود: «بپرس!»

گفتم: در سال 1269 به زیارت حضرت علی بن موسی الرضا(ع) رفتم در قریه درود (نیشابور) عربی از عرب های شروقیه، که از بادیه نشینان طرف شرقی نجف اشرف اند را ملاقات کردم و او را مهمان نمودم از او پرسیدم: ولایت حضرت علی بن موسی الرضا(ع)چگونه است؟

گفت: بهشت است، تا امروز پانزده روز است که من از مال مولایم حضرت علی بن موسی الرضا(ع)می خورم نکیرین چه حق دارند در قبر نزد من بیایند و حال آنکه گوشت و خون من از طعام آن حضرت روئیده شده. آیا صحیح است؟ آیا علی بن موسی الرضا(ع)می آید و او را از دست منکر و نکیر نجات می دهد؟

فرمود: «آری واللّه ! جد من ضامن است».

گفتم: آقای من سؤال کوچکی دارم.

فرمود: «بپرس!»

گفتم: زیارت من از حضرت رضا(ع) قبول است؟

فرمود: «ان شاءاللّه قبول است».

گفتم: آقای من سؤالی دارم.

فرمود: «بپرس!»

گفتم: زیارت حاج احمد بزازباشی قبول است، یا نه؟(او با من در راه مشهد رفیق و شریک در مخارج بود)

فرمود: «زیارت عبد صالح قبول است».

گفتم: آقای من سؤالی دارم.

فرمود: «بسم اللّه »

گفتم: فلان کس اهل بغداد که همسفر ما بود زیارتش قبول است؟

جوابی نداد

گفتم: آقای من سؤالی دارم.

فرمود: «بسم اللّه »

گفتم: آقای من این کلمه را شنیدید؟ یا نه! زیارتش قبول است؟

باز هم جوابی ندادند. (این شخص با چند نفر دیگر از پول دارهای بغداد بود و دائماً در راه به لهو و لعب مشغول بود و مادرش را هم کشته بود).

در این موقع به جایی رسیدیم، که جاده پهن بود و دوطرفش باغات بود و شهر کاظمین در مقابل قرار گرفته بود و قسمتی از آن جاده متعلق به بعضی از ایتام سادات بود، که حکومت به زور از آنها گرفته بود و به جاده اضافه نموده بود و معمولاً اهل تقوی که از آن اطلاع داشتند، از آن راه عبور نمی کردندولی دیدم آن آقا از روی آن قسمت از زمین عبور می کند!

گفتم: ای آقای من! این زمین مالی بعضی از ایتام سادات است تصرف در آن جایز نیشت!

فرمود: «این مکان مال جد ما، امیرالمؤمنین(ع) و ذریه او و اولاد ماست. برای موالیا ما تصرف در آن حلال است».

در نزدیکی همین محل باغی بود که متعلق به حاج میرزا هادی است او از متمولین معروف ایران بود که در بغداد ساکن بود.

گفتم: آقای من می گویند: زمین باغ حاجی میرزا هادی مال حضرت موسی بن جعفر(ع) است، این راست است یا نه؟

فرمود: «چه کار داری به این!» و از جواب اعراض نمود.

در این وقت رسیدیم به جوی آبی، که از شط دجله برای مزارع کشیده اند و از میان جاده می گذرد و بعد از آن دو راهی می شود، که هر دو راه به کاظمین می رود، یکی از این دو راه اسمش راه سلطانی است و راه دیگر به اسم راه سادات معروف است، آن جناب میل کرد به راه سادات.

پس گفتم: بیا از این راه، یعنی راه سلطانی برویم.

فرمود: «نه!: از همین راه خود می رویم».

پس آمدیم و چند قدیم نرفتیم که خود را در صحن مقدس کاظمین کنار کفش داری دیدیم، هیچ کوچه و بازاری را ندیدیم. پس داخل ایوان شدیم از طرف «باب المراد» که سمت شرقی حرم و طرف پایین پای مقدس است. اقا بر درِ رواق مطهر، معطل نشد و اذن دخول نخواند و بر درِ حرم ایستاد. پس فرمود: «زیارت کن!».

گفتم: من سواد ندارم.

فرمود: «برای تو بخوانم؟»

گفتم: بلی!

فرمود: «أدخل یااللّه السلام علیک یا رسول اللّه السلام علیک یا امیرالمؤمنین…» و بالاخره بر یک یک از ائمه سلام کرد تا رسید به حضرت عسکری(ع) و فرمود:

«السلام علیک یا ابا محمدالحسن العسکری».

بعد از آن به من فرمود: «امام زمانت را می شناسی؟»

گفتم: چطور نمی شناسم.

فرمود: «به او سلام کن».

گفتم: «اسلام علیک یا حجة اللّه یا صاحب الزمان یابین الحسن».

آقا تبسمی کرد و فرمود: «علیک السلام و رحمة اللّه و برکاته».

پس داخل حرم شدیم و خود را به ضریح مقدس چسباندیم و ضریح را بوسیدیم به من فرمود: «زیارت بخوان».

گفتم: سواد ندارم.

فرمود: «من برای تو زیارت بخوانم؟»

گفتم: بله.

فرمود: «کدام زیارت را می خواهی؟»

گفتم: هر زیارتی که افضل است.

فرمود: «زیارت امین اللّه افضل است»، سپس مشغول زیارت امین اللّه شد و آن زیارت را به این صورت خواند:

«السلام علیکما یا امینی اللّه فی ارضه و حجتیه علی عباده اشهد انکما جاهدتما فی اللّه حق جهاده، و عملتما بکتابه و اتبعتما سنن نبیه(ع) حتی دعا کما اللّه الی جواره فقبضکما الیه باختیاره والزم اعدائکما الحجة مع ما لکما من الحجج البالغة علی جمیع خلقه…» تا آخر زیارت.

در این هنگام شمع های حرم را روشن کردند، ولی دیدم حرم روشنی دیگری هم دارد، نوری مانند نور آفتاب در حرم می درخشند و شمع ها مثل چراغی بودند که در آفتاب روشن باشد و آن چنان مرا غفلت گرفته بود که به هیچ وجه ملتفت این همه از آیات و نشانه ها نمی شدم.

وقتی زیارتمان تمام شد، از طرف پایین پا به طرف پشت سر یعنی به طرف شرقی حرم مطهر آمدیم، آقا به من فرمودند: آیا مایلی جدم حسین بن علی(ع) را هم زیارت کنی؟»

گفتم: بله شب جمعه است زیارت می کنم.

آقا برایم زیارت وارث را خواندند، در این وقت مؤذن ها از اذان مغرب فارغ شدند. به من فرمودند: «به جماعت ملحق شو و نماز بخوان».

ما با هم به مسجدی که پشت سر قبر مقدس است رفتیم آنجا نماز جماعت اقامه شده بود، خود ایشان فرادی در طرف راست محاذی امام جماعت مشغول نماز شد و من در صف اول ایستادم و نماز خواندم، وقتی نمازم تمام شد، نگاه کردم دیدم او نیست با عجله از مسجد بیرون آمدم و درمیان حرم گشتم، او را ندیدم، البته قصد داشتم او را پیدا کنم و چند قِرانی به او بدهم و شب او را مهمان کنم و از او نگهداری نمایم.

ناگهان از خواب غفلت بیدار شدم، با خودم گفتم: این سید که بود؟ این همه معجزات و کرامات! که در محضر او انجام شد، من امر او را اطاعت کردم! از میان راه برگشتم! و حال آنکه به هیچ قیمتی برنمی گشتم! و اسم مرا می دانست! با آنکه او را ندیده بودم! و جریان شهادت او و اطلاع از خطورات دل من! و دیدن درختها! و آب جاری در غیر فصل! و جواب سلام من وقتی به امام زمان(ع) سلام عرض کردم! و غیره…!!

بالاخره به کفش داری آمدم و پرسیدم: آقایی که با من مشرف شد کجا رفت؟

گفتند: بیرون رفت، ضمناً کفش داری پرسید این سید رفیق تو بود؟

گفتم: بله. خلاصه او را پیدا نکردم، به منزل میزبانم رفتم و شب را صبح کردم و صبح زود خدمت آقای شیخ محمدحسن رفتم و جریان را نقل کردم او دست به دهان خود گذاشت و به من به این وسیله فهماند، که این قصه را به کسی اظهار نکنم و فرمود: خدا تو را موفق فرماید.

حاج علی بغدادی(ره) می گوید:

من داستان تشرف خود، خدمت حضرت بقیة اللّه (عج اللّه تعالی فرجه الشریف) را به کسی نمی گفتم. تا آنکه یک ماه از این جریان گذشت، یک روز در حرم مطهر کاظمین سید جلیلی را دیدم، نزد من آمد و پرسید: چه دیده ای؟

گفتم: چیزی ندیدم، او باز اعاده کرد، من هم باز گفتم: چیزی ندیده ام و به شدت آن را انکار کردم؟ ناگهان او از نظرم غائب شد و دیگر او را ندیدم

سلامتی امام عزیزمون صلوات

لینک کانال دعا و اذکار : https://telegram.me/doagooo

درباره ی admin

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *