خانه / ذکر و دعاهای قرآنی / ذکر يا ابا الغوث ادركنى جهت حاجت روایی + معجزات حضرت ابوالفضل (ع)

ذکر يا ابا الغوث ادركنى جهت حاجت روایی + معجزات حضرت ابوالفضل (ع)

در این پست از سایت ذکر و دعاهای قرآنی دعاگو 2agoo.com ذکر يا ابا الغوث ادركنى جهت حاجت روایی + معجزات حضرت ابوالفضل (ع) را برای شما عزیزان قرار دادیم .

ذکر يا ابا الغوث ادركنى جهت حاجت روایی + معجزات حضرت ابوالفضل (ع)
ذکر يا ابا الغوث ادركنى جهت حاجت روایی + معجزات حضرت ابوالفضل (ع)

ذکر يا ابا الغوث ادركنى جهت حاجت روایی + معجزات حضرت ابوالفضل (ع),ذکر مخصوص براورده شدن حاجت,معجزات اعجاب انگیز حضرت ابوالفضل (ع),شعر زیبا در وصف حضرت ابوالفضل (ع),ذکر بسیار مجرب برای حاجت روایی فوری,توسل به حضرت ابوالفضل (ع) جهت روا شدن حاجت ها

ذکر يا ابا الغوث ادركنى جهت حاجت روایی + معجزات حضرت ابوالفضل (ع)

كسبه و بازاريهاي شهر ري (حضرت عبدالعظيم (ع ) مجلس عزاداري توي مدرسه بر پا كرده بودند و (مرحوم حاج ميرزا رضاي همداني ) (كه يكي از علماي با اخلاص بوده ) در آنجا منبر مي رود در آن فصل باد و باران و آفتاب و ابر با هم توام بود.
يك روز وقتي كه حاج ميرزا بالاي منبر مشغول سخنراني مي گردد و بعد از آن روضه حضرت اباالفضل (ع ) را مي خواند، ناگهان هوا طوفاني شد و باد شديدي آمد كه بر اثر آن باد و طوفان چادري كه روي حياط انداخته بودند به حركت در آورد و هر دقيقه باد شديدتر مي شد و سر و صدا راه انداخته بود.
اين مرد بزرگ وقتي اين سر و صداها و اين صحنه را مي بيند دستش را از زير عبا در مي آورد و دو زانو مو دب روي منبر مي نشيند و با انگشت سبابه اشاره به باد مي كند و مي فرمايد:
اي باد حياء نمي كني و خجالت نمي كشي ؟! چقدر ياغي و سركش شده اي ؟ (مگر نمي بيني و نمي شنوي كه من مشغول ذكر مصيبت آقايم قمربني هاشم حضرت عباس (ع ) هستم .)
آن باد شديدي كه برخاسته بود و مي خواست چادر با آن عظمت را از بيخ و بن بكند، و (آرام و ساكت شد) و ايشان با كمال آرامش روضه حضرت را خواند.
وقتي كه روضه (حضرت اباالفضل (ع )) تمام شد و از منبر پايين آمد دوباره طوفان شديدي برخاست و چادر و پوش را پاره پاره نمود.
اي ماه بني هاشم و اي كان شهامت
وي از تو قوي روز غزا پشت امامت
در وصف تو فرمود چنين سيد سجاد
كز رتبه فزون از شهدايي به قيامت
در مكتب عشاق جهاني تو مدرس
در كوي وفا ساخته اي تا كه اقامت
در محفل جانان تويي شمع دل افروز
افروخته رخ داري و افروخته قامت
آنكس كه ندارد بجهان مهر تو در دل
او را نبود بهره بجز رنج و ندامت
زهد و ورع و علم و عمل حلم و شجاعت
ارزاني جان تو شد از باب كرامت

(شيخ محمد) اهل تبت چين بود و خيلي مشتاق علم و تحصيل بود ولي چون به مرض وسوسه دچار شده بود، وقت وضو خيلي به زحمت مي افتاد و از اين مرض رنج مي برد.
ايشان به نجف اشرف مشرف مي شود و براي اين دو مشكل به ضريح مطهر (حضرت اميرالمو منين علي (ع )) پناهنده شده و به تضرع و گريه و زاري مشغول مي شود و از حال طبيعي خارج مي گردد، در همان لحظه مي شنود كه گوينده اي مي گويد: تو به تحصيل علم موفق مي شوي و (براي رفع مرض وسوسه ات خدمت حضرت ابوالفضل العباس برو.)
گفت : وقتي كه بحال آمدم ، بلند شدم رفتم كربلا، بعد از زيارت (حضرت سيدالشهداء (ع )) به زيارت (حضرت ابوالفضل العباس (ع )) مشرف شدم بعد به مدرسه آمدم و شب را در حجره مدرسه خوابيدم .
در عالم خواب ديدم كه به حجره وارد شدم ، ديدم (حضرت رسول الله (ص ) و آقا اميرالمو منين (ع )) نشسته اند. سلام كردم ، جوابم داده و بعد اجازه نشستن به من فرمودند، همين طور كه نشسته بودم يك وقت ديدم ( حضرت ابوالفضل (ع )) تشريف آوردند و به ( آقا رسول الله (ص )) سلام فرمود. آقا بعد از جواب فرمود بنشين ، سپس ( حضرت اميرالمو منين (ع )) رو به پيغمبر (ص ) فرمود: و از( حضرت عباس (ع ) ) شروع به تعريف و تمجيد نمودند.
حضرت فرمود: مي دانم ( حضرت امير (ع )) فرمود: يك انعام و هديه اي به او عنايت فرماييد.( حضرت رسول (ص )) فرمودند: بهترين هديه اين است كه برخيزد و وضو بگيرد و به نماز بايستد و ما با او به جماعت اقتدا كنيم .
( حضرت عباس (ع )) برخاستند وضو گرفتند، يك مقدار كمي آب به صورت خود زدند و آن را شستند بعد به شستن دست راست و دست چپ و بعد مسح سر و پاها مشغول شدند و بعد رو به من كرده و فرمودند: ( ما اين طور وضو مي گيريم .)
از خواب پريدم و بعد از آن ديگر هيچ وسوسه اي وقت وضو نداشتم .
منم سقا و سردار سپاه خسرو دينم
كه بر اطفال عطشان دلنوازم ميتوان گفتن
شكست از سنگ بيداد زمان گربال من غم ، ني
كه مرغ قاف قربم شاهبازم ميتوان گفتن
چود ستم قطع شد ناچار با دندان گرفتم مشگ
بدرد دردمندان چاره سازم ميتوان گفتن
وضو با خون گرفتم ظهر عاشورا به دشت غم
سرو جان داده در راه نمازم ميتوان گفتن
(صفا) تا بنده درگاه سلطان سرافرازم
بجان از خلق عالم بي نيازم ميتوان گفتن

حضرت حجه الاسلام و المسلمين (حاج سيد حسن صحفي ) در كتابشان نوشته بودند:
پسر مرحوم جوهرچي (صاحب داروخانه نزديك سر چشمه تهران ) نقل كرد:
پدرم مبتلا به ناراحتي چشم بود، بنا شد دوستان جراحش او را عمل كنند. شبي كه فرداي آن نوبت عمل مي رسيد، ديديم از خواب برخاسته و به گريه و راز و نياز پرداخته است و دم از (حضرت ابوالفضل (ع )) مي زند و اين اشعار عزاداري حسيني را مكرر به زبان مي آورد.
سقاي دشت كربلا ابوالفضل
دستهاي تو از تن جدا ابوالفضل
ما او را از گريه و ناله منع كرديم . گفت : در خواب به من اين برنامه ديكته شده است .
شب به آخر رسيد، فردا هنگاميكه دوستان جراحش ، چشم او را معاينه كردند، ديدند (از آن مرض اثري باقي نمانده و نياز به عمل ندارد و (به بركت توسل به حضرت ابوالفضل (ع )) خداي منان به او شفا مرحمت فرموده است ).
بر تو اي معدن ايمان و ادب رحمت باد
كيست مانند تو در عشق سرا پا تسليم
دفتر زندگي هر كسي از گردش چرخ
گردد اوراق و شود كهنه ، چو باطل تقويم
ليك هرگز نشود كهنه كتاب عمْرت
هر زمان مطلب نو، مي شود از آن تفهيم
بر علمهاي عزا، پنجه تو، هست هنوز
كند از ياد تو انسان به شعاير تعظيم
بر لب علقمه ، بي دست فتادي چوبه خاك
نقش پاينده غمها، بنمودي ترسيم
بوسه بر دست تو زد اشك فشان ثارالله
دستت اي پور يدالله چو نمودي تقديم
هركه بگرفت (حسان )دامن سقاي حسين
ديگر از آتش دوزخ نبود او را بيم

مي نويسد: يكي از چوبانهاي شيرازي مي گفت : هر سال ده اول محرم يك زني كه سرو رويش به مسلماني نمي خورد، مي آمد و يك گوسفند بزرگ و چاق از من خريداري مي كرد و از لحاظ قيمت هيچ گونه صحبتي نداشت ،
چند سال برنامه ادمه پيدا كرد اسباب كنجكاوي فراهم شد.
از او سو ال كردم ، جواب داد: (گوسفند را براي عزاداري (حضرت اباالفضل العباس (ع ) خريداري مي كنم ) من و همسرم مسلمان نيستيم و علت قرباني كردن گوسفند اين است كه شوهرم راننده كاميون مي باشد.
در يكي از سفرمان اتفاق ناگواري برايش پيش آمد. (در يكي از سرازيريهاي خطرناك ناگهان متوجه مي شود ترمز ماشينش بريده است و هيچ كاري از دستش ساخته نيست . در آن اظطراب به ذهنش خطور مي كند كه شيعيان معتقد هستند كه هر كس متوسل به (حضرت اباالفضل بشود و كمكي از ايشان بخواهد حاجتش را برآورده خواهد نمود.
در آن حال اظطرار از آن بزگوار طلب كمك مي كند. ناگاه متوجه مي شود كه كاميون با آن سرعت به صورت معجزه آسايي توقف نمود.)
بعد از آنكه شوهرم به منزل رسيد و قضيه را نقل كرد هر دو تصميم گرفتيم (هر سال ايام محرم گوسفندي را جلوي دسته عزاداران (حضرت اباالفضل العباس قرباني كنيم ) و گوشت آن را طبخ نموده و به عزاداران اطعام كنيم و خريد گوسفند براي اين كار مي باشد.
السلام اي باغبان باغ خون
السلام اي سالك دشت جنون
اي زده از ناي دل فرياد عشق
جان پاك تو جنون آباد عشق
اي گل باغ اميرالمو منين
وي فروغ ديده امالبنين
عشق و ايثار و وفا پابست تو
والقلم تفسير شد با دست تو
دشت دين را آبياري كرده اي
لاله ها را پاسداري كرده اي
آبروي آب ، اشك چشم توست
شور فرياد علي در خشم توست
اي اميد كودكان عباس من
سوسن من سنبل من ياس من
كودكان احساس غربت مي كنند
ناله در ناله صدايت مي كنند
مهْر من ماه علي مير حرم
اي به صحراي شهادت ياورم

يكي از دوستان كه چاپخانه دارد مي نويسد: در سال 1375 براي خريد دستگاه چاپ سه بار به (مسكو) سفر كردم . در سفر براي خداحافظي به محضر آيه الله (سيد محمد باقر موحد ابطحي ) مشرف شدم تا از راهنماييهايشان بهره مند گردم ، ايشان (قرآنهاي با ترجمه روسي ) بمن دادند تا به مردم آن سلمان اهدا كنم .
يك جلد آن را به آقاي (نيكوا اينومنيچ ) مدير كل شركت سازنده دستگاه چاپ اهدا كردم ، در سفر بعد وقتي مرا ديد بسيار اظهار خوشبختي كرد و گفت : من و همسرم كه رييس آموزش و پرورش است مرتب اين كتاب را مطالعه مي كنيم و نكته هاي بسيار با عظمتي را از اين كتاب درك كرديم اين (قرآن ) براي ما بسيار قابل توجه و احترام بوده است .
اين دوست ما مي نويسد. اي كاش افراد خيرخواهي اقدام براي چاپ و نشر اين كتاب در روسيه مي نمودند.
در سفر سوم در مسكو يك مشكل اداري برايم پيش آمد، پيش رييس اداره رفتم ، وقتي وارد اطاق شدم ، چشمم به چيز عجيبي افتاد، (روي ميز رييس يك پنجه برنجي كه روي او نوشته شده بود(علمدار ابوالفضل ) قرار داشت .)
ابتدا حدس زدم آن را بعنوان يك چيز زينتي روي ميزش گذاشته ، ولي بعد از آن سو ال كردم جواب داد: (من شيعه هستم و معجزه و كرامتهاي بسياري از آن (حضرت ديده ام ، اين پنجه را به خاطر همين امر همراهم دارم (جانم بفدايش باد)) وقتي اطلاع از حال من و تشيع و علاقه ام به (حضرت ابوالفضل (ع )) پيدا كرد، احترام فوق العاده بمن گذاشت و در هر مشكلي كه داشتم چنان كمكم ميكرد كه اين مختصر گنجايش شرحش را ندارد.
آري در كشوري كه 70 سال از هر گونه تبليغ مذهبي محروم بوده است ، ايمه معصومين و اولادشان (عليهم السلام ) اين چنين براي افراد مستعد جلوه گري مي كنند و صراط مستقيم حق را پيش رويشان مي گذارند.
مدد از فيض سحر خواهم و از لطف نسيم
رسدم از گل رويت مگر اي دوست شميم ؟
گر كه فيض سحري هم نشود يار مرا
يا شميمت ز لطافت ندهد ره به نسيم
دل شب تا به سحر ياد رخ چون قمرت
در دل خويش كنم عكس جمالت ترسيم
لب لعل تو كه سرچشمه نوشين بقاست
هست چون كوثر و رخسار تو جنات نعيم
پور علم و ادبي و پدر فضل و كمال
تو ابوالفضلي و فضل است بدون تو يتيم
پدر گيتي از آوردن چون توابتر
مادر دهر هم از زادن چون تو است عقيم

خانمي براي اين حقير در نامه اي نوشتند: سالي كه (حضرت آيت الله (حاج سيدمحمد باقر ابطحي ) (امامزاده سيد محمد(ع )) را مي ساختند. در خرمي زندگي مي كرديم و پدرم از شفيتگان به (اهل بيت عصمت (عليهم السلام )) و (آيه الله ابطحي ) بود و در برنامه ها مساعدت به مستمندان و خانه سازي و حمام و مسجد و درمانگاه سازي هاي ايشان كمك مي كرد. شوهرم خدمت (آيه الله ابطحي ) رسيد، عرض كرد: سنگ سر درب (امام زاده سيد محمد(ع )) را من مي دهم و متاسفانه موفق نشد كه سنگ را تقديم كند، همان سال شوهرم مبتلا به درد شكم شد و بسيار رنج مي برد.
ماه محرم رسيد، شبها در مجالس روضه خواني شركت مي كردم و (براي شفاي شوهرم متوسل به اهل بيت (عليهم السلام ) مي شدم ) و وضع مالي خوبي نداشتيم . شب هفتم محرم شد، در خواب ديدم وارد حرم (سيد محمد(ع ) از نواده هاي (حضرت اباالفضل (ع )) شدم آيت الله (حاج سيد محمد باقر ابطحي ) در كنار ضريح (سيد محمد(ع )) بودند و سفره اي كرباسي يزدي جلوي ايشان گسترده بود و مقداري نان و انگور و انار و گوجه در سفره بود.
به من تعارف كردند و فرمودند: بنشين بخور ناراحت نباش گرچه شوهرت سنگي را كه نذر كرده بود براي (سيد محمد(ع ))، نداد و ليكن شوهرت حالش خوب مي شود. يك مرتبه از خواب بيدار شدم و خواب را براي شوهرم تعريف كردم ،
ايشان (نذري براي (حضرت اباالفضل (ع ) كرد، ناراحتي شكمش خوب شد)، چند سال گذشت از خرمي به ده بيد منتقل شديم ، خانه بسيار بزرگي ساختيم ، وضع مالي خوبي پيدا كرديم ، نذري را كه براي (حضرت اباالفضل (ع )) كرديم توسعه داديم . سالي بعضي از افراد گفتند: اين نذر سنگين است و مشكلات دارد، نذر را به مسجد بدهيد،
پول او را به مسجد داديم طولي نكشيد درد شكم عود كرد، پشيمان شديم باز نذر را در منزل عملي ساختيم ناراحتي شكم درد برطرف شد و وضع زندگي ما حالت طبيعي پيدا كرد.
مرا مي خواهد آيا دستهايش ؟
كه باشم علقمه با دستهايش
چگونه نشكند پشت برادر
كه تن يك جا و يك جا دستهايش
فداي جان پر درد تو زهرا
كه مي گفتي خدايا! دستهايش
به حسرت عرْشيان ديدند آنروز
بغل كرده خدا را دستهايش
به گردابي زنا مردي اين قوم
ز پا افتاد حتي دستهايش
ابوالفضل آن علمدار دلاور
پناه ماست فردا دستهايش

حجت الاسلام و المسلمين آقاي حاج سيد. .. از رفقاي مرحوم آيه الله (حاج آقا حسين خادمي قدس ا…) و آيه الله (حاج سيد اسماعيل هاشمي ) اين جريان را در حضور ايشان شرح دادند از ايشان خواهش كردم مطالب را در ورقه اي مفصل مرقوم فرمودند:
اين جانب سيد … روحاني و امام جماعت محله .. همه سال در ايام محرم و صفر براي تبليغ به خوزستان مي رفتم ، يك سال براي درك فضيلت زيارت اربعين به كربلا مشرف شدم ، زوار زياد آمده بود.
منزل مناسبي پيدا نكردم با چند نفر از اهل علم و ورحانيون ، مقابل صحن مطهر (حضرت سيدالشهداء (ع )) در سراي پاشا اطاقي اجاره كرديم ، بعد از ظهري از حرم مطهر به منزل مي آمديم جمعيت زيادي را در راه رو منزل مشاهده كرديم سو ال كرديم .
گفتند: جواني ديوانه شده و ناآرامي مي كند مردم براي تماشاي او جمع شدند.
نزديك شديم ديديم زني با يك حال عجيبي گريه مي كند از علت گريه اش پرسش كردم .
با سوز عجيبي جواب داد: من از اهل (كازرون شيراز) هستم و چند فرزند يتيم دارم ، و اين پسر پدر ندارد، مشكلات آنها بر دوش من است و اين ديوانه پسر بزرگ من است . بعد از تحصيلات و گرفتن ديپلم حالش بهم خورده و عقلش را از دست داده به دكترهاي (شيراز و اصفهان و تهران ) مراجعه كرديم ، نتيجه نگرفتيم .
گفتند: او را به خارج كشور ببر، وضع مالي به من اجازه نمي دهد، (تصميم گرفتم براي شفا خدمت امام حسين (ع ) و حضرت اباالفضل (ع ) برسم )، شايد عنايتي بفرمايند.
عده مرا ملامت مي كردند، اعتنا نكردم و حركت كرديم (بكربلا)، خوشبختانه متجاوز از بيست هزار نفر از اهل (كازرون ) با ما همسفر شدند وقتي به (كربلا) رسيديم رفقاي كازروني از ما جدا شدند، گفتند: (ما تحمل كارهاي اين ديوانه را نداريم ).
بالاخره مجبور شدم در اين سرا منزل كوچكي اجاره كنم ، اكنون مشاهده مي كنيد فرزندم چه مي كند،
آن ديوانه فحاشي مي كرد و ناسزا به مادر مي گفت و جمعيت زيادي از تماشاچيان مي خنديدند و مادر گريه مي كرد. من ناراحت شدم رو كردم به تماشاچيان و گفتم : ايستاده ايد مي خنديد و مسخره مي كنيد؟! برويد از او جلوگيري كنيد. گفتند: كاري از ما ساخته نيست ، خودت برو نزديك و جلوگيري كن ، رفتم جلو اسم او را صدا زدم .
گفتم : آقاي (ماندني ) بيا ببينم چه مي گويي ؟! ديدم خرامان خرامان به طرف من آمد و يك مرتبه حمله كرد كه گلوي مرا بگيرد و مرا خفه كند. (من با فضل خدا عجل كردم ) (البته اين سيد بزرگوار، قد بلند و رشيدي دارد) و چند سيلي محكم به گوش او نواختم و نگذاشتم كاري انجام دهد. فورا نشست و دستهاي خود را روي صورتش گذاشت و به من چند مرتبه گفت (بقاكم ا…) گفتم : بلند شو فورا بلند شد.
كسي بنام حسين بود، صدا زدم ، گفتم : طناب بياور، طنابي حاضر كرد، با كمك رفقاء دستهاي او را بستيم و زير بغلش را 4گرفتيم ، رفتيم به طرف صحن (حضرت اباعبدالله الحسين (ع )) وسط صحن كه رسيديم به حسين گفتم : فوري عجله كن جلو بيا، ديوانه نگاهي كرد و گفت : حسين تويي ؟ گفت : آري ، باز گفت : حسين تويي و با لگد محكم به قلم پاي او زد، گفتم : چرا چنين كردي ، گفت : (بقاكم الله )، ديوانه را نزديك رواق برديم .
براي اذن دخول ايستاديم ديوانه چند مرتبه تعظيم كرد و گفت : (اناالله و انااليه راجعون ) من گريه كردم ديوانه فرار كرد و رفت آخر صحن مطهر لب ايواني نشست ، خودم را به او رساندم . گفتم : برخيز بيا، اطاعت كرد. او را نزديك حرم بردم .
نزديك حرم كه رسيدم از يكي از خدمه اجازه گرفتم كه او را به ضريح مقدس دخيل ببنديم ، اجازه نداد گفت : حرم شلوغ است ، فردا صبح وقتي زوار به منزلهاي خود رفتند، به حرم (حضرت اباالفضل (ع )) ببريد. به منزل ديوانه برگشتيم و او را در اطاقي حبس كرديم .
روز بعد او را به حرم (حضرت اباالفضل (ع )) برديم و با مشكلاتي او را به ضريح دخيل بستيم . مادرش پيش او ماند، ما به منزل برگشتيم .
همان روز به (نجف اشرف ) مشرف شديم و بيست پنج روز در آنجا مانديم . وقتي به (كربلا) مراجعت كرديم ، (در بين راه بشارت دادند كه ديوانه حالش خوب شد و شفا يافت ). وارد همان كاروانسرا شديم ما در آن ديوانه گريه كنان آمد و گفت : (الحمدلله بچه ام شفا يافت ) و حالا هم حرم مشرف شده كه طولي نكشيد آن جوان ، با صورتي نوراني و لباسهاي پاكيزه و منظم آمد. دست مرا بوسيد و مصافحه كرد و با ادب كنار اطاق نشست .
حالش را پرسيدم ؟! گفت : من تشخيص نمي دادم كجا هستم ، فقط عداي از ارتشيها و درجه دارها در نظرم مي آمدند و به من دستورهايي مي دادند. اگر اطاعت مي كردم مرا اذيت نمي كردند و اگر فرمانشان را انجام نمي دادم ، با شلاق مرا مي زدند. وقتي شما جلوي من آمديد، دستور دادند گلوي او را بگير و خفه اش كن ، وقتي كه به گوش من زديد خواستم تلافي كنم ، ديدم قد و قامت شما به قدري بلند شده كه من وحشت كردم و دستم به زانوي شما نمي رسيد، بدنم به لرزه افتاد و موقعيكه مرا صدا مي زديد از ترس مي گفتيم : (بقاكم الله ) و موقعيكه مرا به ضريح بستيد نمي فهميدم آنجا كجا است . در اين حال سيدبزرگوار نوراني مقابل من نمايان شد.
فرمودند: (برخيز بامر خدا خوب شدي . فورا عطسه كردم چشمم باز شد، متوجه شدم اينجا حرم (حضرت اباالفضل (ع )) است و جمعيت زيادي زيارت مي خوانند. ناگهان سر و صدا بلند شد مردم شروع كردند به صلوات فرستادن و غوغايي شد نزديك بود زير دست پا آسيب ببينم ، عده اي كمك كردند مرا از بين جمعيت نجات دادند، مسيولين حرم مرا در حجره اي بردند و سو الهايي از من و مادرم نمودند و جوابها را مي نوشتند و بحمدالله آن افرادي كه مي آمدند و مرا اذيت مي كردند و مي گفتند: اين كار را بكن و …. ديگر نزديك من نشدند و حالت عادي پيدا كردم .
خون است دلم براي عباس
جان و دل من فداي عباس
عمري است در اين غريب آباد
افتاده به سر هواي عباس
از ديده سرشك غم روان است
تا دل شده مبتلاي عباس
جاويدترين حماسه مهر
خورده است رقم براي عباس
خورشيد كه چشمه حيات است
روشن شده از صفاي عباس
افتاده دو دست مهربانش
از روي وفا به پاي عباس
مانده است فرات تا قيامت
شرمنده چشم هاي عباس
جانم به فداي غيرتش باد
در حيرتم از وفاي عباس
ديروز تمام كربلا بود
گلگون ز گل دعاي عباس
باشد كه نماز عشق خوانيم
يك روز به اقتداي عباس
فردا نبود شفيع ما را
جز دست ز تن جداي عباس
گفته است (شقايق ) اين غزل را
گر چه نبود سزاي عباس

حضرت آيه الله (آقاي حاج سيد اسماعيل هاشمي ) نقل مي كند:
در زمان (حاج شيخ عبدالكريم حايري ) (رضوان الله تعالي عليه ) و داستان بي حجابي رضاخان قلدر، دو تا پاسبان بودند كه خيلي اذيت مي كردند.
روزي زني با روسري از خانه بيرون مي آيد، يكي از اين پليسها او را تعقيب مي كند، آن زن هر چه او را قسم مي دهد و (حضرت اباالفضل (ع )) را شفيع قرار مي دهد در او اثر نمي بخشد).
بلكه آن بي حيا توهين هم مي كند كه اگر اباالفضل كاري از او ساخته مي شد نمي گذاشت دستهاي او …
همان روز بحمام مي رود و دلش درد مي گيرد، معالجات اثر نمي كند و بدرك مي رسد. غسال گفته بود: ديدم ، مثل اينكه سيلي به صورتش خورده شده باشد صورتش سياه شده بود.
پليس ديگر شقاوت بيشتري داشت ، گاهي وارد خانه ها مي شد و زنها را از خانه بيرون مي آورد و روسري از آنها برمي داشت . (زني او را به (حضرت اباالفضل (ع ) قسم مي دهد كه اذيت نكن ، در جواب مي گويد: اگر (حضرت كاري از او ساخته مي شد…).
زن ناراحت مي شود و نفرين مي كند: (حضرت عباس جزايت را بدهد).
همان شب مامو ريت پيدا مي كند. كشيك بازار شود. وقتي مي خواسته از سوراخ درب اطاق نگهباني نگاهي به بازار كند. (دستي به پشت گردن او مي خورد و از اطاق بازار پايين مي افتد و به درك مي رسد). روز بعد براي خوشحالي ، تمام بازار را چراغاني مي كنند كه (حضرت اباالفضل (ع ) او را به مكافات خود رساند.
منكه مي ميرم براي دست تو
اي دو عالم مبتلاي دست تو
چشم هفتاد و دو ملت خون گريست
روز عاشورا براي دست تو
ساقي لب تشنه دريا بدوش
هفت دريا سوخت پاي دست تو
در نمازي با قنوت معرفت
عشق مي خواند دعاي دست تو
لطف و احسان تو بي اندازه بود
هر دو عالم شد گداي دست تو
يك تجلي كرد و عالم را گرفت
جلوه ايزد نماي دست تو
اشك هم بر سينه و سر مي زند
در عزاي بي رياي دست تو
پيش چشمت هيچ كس بيگانه نيست
كاش بودم آشناي دست تو

چند روز پيش كنار خيابان ايستاده بودم منتظر وانتي بودم كه كتابهاي (كرامات الحسينيه ) را به منزل منتقل كنم . هر وانتي كه رد مي شد صدا مي زدم . ولي جواب نمي دادند. تا اينكه سر ظهر متوجه يك وانتي شدم او را صدا زدم از آن طرف خيابان دور زد و با مهرباني تمام كتابها را بار زد و با هم بطرف منزل حركت كرديم ، در مسير راه خيلي ابراز علاقه مي نمود و مي فرمود: (بنده به روحانيون علاقه زيادي دارم … بنده از ابراز علاقه ايشان تشكر كردم و گفتم : شما بايد دعايش را به پدر و مادرت كني كه از موقع كودكي شما را به روحانيت علاقه مند كرده اند و شير پاك به شما داده اند. چون احترام به اين لباس احترام به خدا و پيغمبر و ايمه اطهار (عليهم السلام ) است هر كس نمي تواند اين را متوجه شود…)
بعد سر صحبت باز شد و ايشان فرمود: من اسمم (دادعلي بيات ) است . اول انقلاب به دستور امام (ره ) سربازها از پادگانها فرار مي كردند. من هم جز آنها بودم كه مي خواستم از پادگان فرار كنم ، وقت فرار را در شب صلاح دانستم .
هنگام شب وقتي كه خواستم فرار كنم به سيمهاي خاردار برخورد كردم اتفاقا دو سرباز تفنگ دار هم دنبالم بودند، به من ايست مي دادند همينكه خواستم از سيمهاي خاردار رد شوم ، لباسهايم به سيم خاردار گير كرد هر چه كوشش كردم نتوانستم خود را خلاص كنم .
سربازها هم نزديكتر مي شدند. يكي از آنها گلن گدن را كشيد و خواست به من شليك كند در اين هنگام خود را در معرض مرگ مشاهده كردم (از صميم قلب صدا زدم : يا ابوالفضل به فريادم برس ، يا حضرت عباس مرا از دست اينها نجات بده ).
تا اين را گفتم : متوجه شدم لباسم پاره شد و (مثل اينكه كسي مرا از سيم هاي خاردار كشيد و نجات داد). من هم پا به فرار گذاشتم و گويا سربازها مرا نديدند و برگشتند.
بعد كه انقلاب پيروز شد، (باز متوسل به حضرت ابوالفضل العباس (ع ) شدم كه هر طور هست بنده معاف شوم اتفاقا از طرف امام (ره ) دستور آمد كه سربازان فراري معاف شده اند).
و بنده هم معاف شدم .
كنار پيكر خود التهاب را حس كرد
حضور شعله ور آفتاب را حس كرد
هنوز نبض نگاهش سر تپيدن داشت
كه گرمي نفس همركاب را حس كرد
ز پيش آنكه بگويد: برادرم درياب
حضور فاطمه و بوتراب را، حس كرد
نگاه ملتمس او خيال پرسش داشت
كه در تبسم زهرا، جواب را حس كرد
عطش سراغ وي آمد ولي نگفت ، انگار
صداي گريه بانوي آب را حس كرد
لبان زخمي فرق سرش دوباره شكفت
چه خوب زخم گلوي رباب را حس كرد
به عمق آبي چشمان او كسي پي برد
كه در تلاطم دريا سراب را حس كرد
كدام داغ به جان امام عشق نشست
كه با تمام وجود التهاب را حس كرد
همين كه ماه به ياد دو دست او افتاد
قلم قلم شدن آفتاب را حس كرد
ز شيهه اي و سواري كه مي رسد از دور
خروش شعله ور انقلاب را حس كرد

آقاي آقاجانپور) در ارتش خدمت مي كنند. او هر روز صبح آفتاب طلوع نكرده به محل كار خود مي رود و غروب به منزل باز مي گردد.
از مدتها قبل به دليل تداركات بسيار مهم و محرمانه به (آقا جانپور) ماموريت مي دهند كه خود را به مناطق جنوبي جنگ برساند.
او به همراه كليه پرسنل و همكارانش به محل ماموريت اعزام مي شود.
هيچ كسي نمي داند چه حادثه اي در انتظار است . (آقاي آقاجانپور)، گاه در خلوت نگران همسر باردارش است كه تنها و به دور از بستگان در ياسوج زندگي مي كند.
(خدايا خودت مراقب او باش . همسرم را به تو مي سپارم ).
(فقط ياد خدا او را آرام مي كند). روزي كه نامه همسرش را به او مي دهند، همه در آماده باش كامل بودند.
(آقاي آقاجانپور)، با خواندن نامه همسرش چنان روحيه مي گيرد كه قصد دارد براي انجام كارهاي خطرناك داوطلب شود. همسر مهربان او يادآور شده بود كه فرزندانم به وجود پدر قهرمانشان افتخار مي كنند و من در برابر مردم سربلند و با افتخار قدم مي زنم .
تو باعث افتخار همه ما هستي . نگران كودكمان هم نباش ، او در آينده به دنيا مي آيد و منتظر پدرش مي ماند.
اشك از گونه هاي (آقاي آقا جانپور) سرازير شد و خود را مهياي نبردي جانانه كرد.
غروب همان روز نبرد آغاز شد و در مدت كوتاهي بخش عظيمي از ميهنمان از لوث وجود بعثي ها پاك شد.
سپاهيان اسلام خرمشهر قهرمان را آزاد كردند و (آقاي آقا جانپور) هم كه در اين افتخار سهيم بود پس از بيرون ريختن سربازان بعثي به ياسوج بازگشت .
دو ماه بعد از فتح خرمشهر، فرزند (آقاي آقا جانپور) به دنيا آمد. او دختري زيبا و معصوم بود. پدر نام فرزندش را (زهرا) گذاشت . (زهرا) همه وجود (آقاي آقا جانپور) بود، علاقه آن دو، روز به روز بيشتر و بيشتر مي شد، به طوري كه پدر كمتر روزي مي توانست دوري دخترش را تحمل كند.
(در يكي از روزها خواهر بزرگ زهرا، او را به بيرون از خانه مي برد و روي يك سكو كه نسبتا بلند بود قرار مي دهد. زيرا آن موقع به زحمت مي نشست . دختر بزرگ آقاي آقا جانپور يك لحظه حواسش به اطراف پرت مي شود و زهرا در همين زمان كوتاه از چايش حركت مي كند و به زمين مي خورد.
سر زهرا به شدت به بتون آرمه محكمي كه در مسير بود برخورد مي كند و از هوش مي رود). زهرا به كمك خواهرش ، بي هوش به خانه رسانده مي شود.
(يا حضرت ابوالفضل …) چه بر سر (زهرا) آمده است . (زهرا) همان لحظه به هوش مي آيد و مادر كه دستپاچه است و نمي داند چه كند، به انتظار ورود همسرش مي نشيند، مرد خانه تا دقايق ديگر پيدايشان مي شود. (آقاي آقاجانپور) وقتي در جريان ماوقع قرار مي گيرد، نگاهي به دخترش مي اندازد او را بي هوش مي يابد.
(زهرا) هر چند وقت يك بار به هوش مي آيد و استفراق مي كند، به سرعت پدر متوجه خطر مي شود و (زهرا) را به (بيمارستان هلال احمر) ياسوج مي رساند. پزشك بيمارستان به محض معاينه (زهرا) مي گويد. سمت راست بدن دخترتان فلج شده است .
فلج ؟!…. نه !… چرا؟….
او را بايد به (بيمارستان نمازي شيراز) ببريد.
(موقع حركت به سمت شيراز، پدر متوجه بي حركت بودن دست و پا و صورت سمت راست زهرا شد). از اين رو تصميم گرفت هرچه زودتر خودش را به شيراز برساند.
فاصله ياسوج تا شيراز، يكصد و هشتاد كيلومتر است و جاده پيچ و خم زيادي هم دارد.
(آقاي آقا جانپور) به همراه همسرش و يك دوست خانوداگي راهي (بيمارستان نمازي شيراز) مي شوند. موقع رفتن يكي از پزشكان مي گويد: فلج شدن بچه حتمي است . فايده ندارد او را به شيراز برسانيد.
پدر نااميد از آنچه شنيده ، با سينه درد آلود و گلوي بغض دار و چشمهايي كه به اشك نشسته ، پشت فرمان راه را تا شيراز سينه مي كند و (در همان حال كه دلشكسته و محزون است ، به حضرت ابوالفضل (ع ) متوسل مي شود و گونه اش را از اشك تر مي كند و با حنجره بغض آلود او را مي خواند.
يا ابوالفضل العباس …. يا مظلوم … شفاي دخترم را از خودت مي خواهم . اشك از گونه پدر سرازير شده و او نمي داند كه همسر و دوست خانوادگي هم همپاي او اشك مي ريزند. دلها شكسته است . اميدي جز ايمه اطهار (عليهم السلام ) نيست . دل كه مي شكند، هر جا كه باشي ، دعا به عرش مي رسد. صداي تو را ملايك مي شنوند و اگر گوش جان را شكسته باشي صداي بال ملايك را در اطراف خود حس مي كني . ملايكي كه دعاي تو را به آسمان مي برند و به عرش كبريايي مي رسانند).
چهل كيلومتر از ياسوج دور شده اند كه (ناگهان صداي دوست خانوادگي آنها كه زهرا را در آغوش گرفته ، بلند مي شود. زهرا خوب شد…. دست و پايش تكان مي خورد). اين صدا و اين خبر دلنشين ، چنان ذوق را در تن پدرنشاند كه همان جا ترمز كرد. زهرا را در آغوش گرفت و دست و پايش را به دقت نگاه كرد و آنگاه آن را به سينه فشرد و با همه وجود گريست .
حالا چه مي كني ؟ اين را همسرش پرسيد و او گفت :
بايد به شيراز برويم و ببينيم دكتر چه مي گويد: با اين سخن دوباره سينه جاده را شكافتند و راه شيراز را در پيش گرفتند. دو ساعت بعد، در بيمارستان ، پزشك متخصص پس از معاينه دقيق زهرا دستور داد از سر عكس رنگي بگيرند. عكس ساعتي بعد آماده شد. پزشك پس از معاينه دقيق گفت :
(خيلي عجيب است يكي از رگهاي مغز قطع شده است . مقداري خونريزي شده ولي معلوم نيست چطور دو سر رگ دوباره به هم جوش خورده و خونريزي هم قطع شده است .
دو سر رگ چنان به هم وصل شده اند كه من تا امروز سراغ ندارم پزشكي در سراسر دنيا چنين پيوندي زده باشد).
به پزشك گفتم : (در بين راه به حضرت ابوالفضل العباس (ع ) متوسل شده بودم ).
دكتر لبخند مهر آميزي زد و گفت : (شما به بهترين پزشك دنيا پناه برده ايد. به هر حال سلامت فرزندتان مبارك باشد).
حالا بايد چه كنم ؟! او را به حياط بيمارستان ببريد و دو ساعت صبر كنيد اگر استفراغ كرد به نزد من بياوريد. اگر استفراغ نكرد به شهرتان برگرديد.
دو ساعت انتظار به پايان رسيد و آقاي آقاجانپور به همراه همسر و فرزندش و دوست خانوادگي شان راهي ياسوج شدند.
الان بعد از چندين سال زهرا در كلاس سوم راهنمايي درس مي خواند. او از كلاس اول ابتدايي تا كلاس سوم راهنمايي ، رتبه اول را كسب كرده و هنوز هم وقتي از پدر و مادرش مي شنود كه به (شفاعت حضرت ابوالفضل العباس (ع ) بهبودي يافته ، از خداوند و ايمه اطهار (عليهم السلام ) تشكر مي كند).
ما استجابت دعاي خانوداه آقا جانپور و سلامت دخترشان را تبريك گفته و آرزوي طول عمر با عزت برايشان داريم .
دل مي بردم ز خود خدايا
شعرم ، غزلم چه شد خدايا
دل رفته ز دستم ايهاالناس
من مانده ام و دو دست عباس
من مانده ام و ديده پر از اشك
در تشنگي گلوي يك مشك
گفتم به دل اي غزل كجايي
تا شرح غمش بيان نمايي
يك جام بنوش اي دل من
از باده ي ناب كربلايي
نه حال غزل ندارم امشب
عباس تو را دچارم امشب
شب بود و دل خداپرستان
شمر آمد و داد امان بدستت
اي آبروي علي نرفتي
گفتند بيا ولي نرفتي
وقتي كه جواب (لا) شنيدند
يك دست تو را ز تن بريدند
يك دست اگر صدا ندارد
كس چون تو چنين وفا ندارد
سقا شدن تو عاشقانه است
مشك و لب تشنه يك بهانه است
مشك تو به سوي مي پرستي است
لبريز شراب ناب هستي است
اين مشك اگر بدون آب است
اميد سكينه و رباب است
وقتي كه ز شط صدا نيامد
از خيمه يكي تو را صدا زد
كاي ساقي تشنه كام اي مرد
بي آب به سوي خيمه برگرد
سقاي بريده دست برگرد
پشت پدرم شكست برگرد
پيوند سپاه كوچك ما
با رفتن تو گسست برگرد
آب آور كودكان ابالفضل
زينب به عزا نشست برگرد
اميد خيام آل طاهاست
بر دست تو پاي بست برگرد
تو رفتي و سوز تشنگي رفت
اين حرف سكينه است برگرد

حضرت حجه الاسلام و المسلمين (آقاي حاج سيدمحمد تقي حشمت الواعظين طباطبايي قمي ) داستاني را از (آيت الله العظمي مرعشي نجفي قدس سره ) اينچنين نقل فرمود:
يكي از علماي نجف اشرف ، كه مدتي در قم آمده بود، براي من چنين نقل كرد كه : من مشكلي داشتم به مسجد جمكران رفتم درد دل خود را به محضر (حضرت بقيه الله حجهبن الحسن العسكري امام زمان (عجل الله تعالي فرجه الشريف ) عرضه داشتم و از وي خواستم كه نزد خدا شفاعت كند تا مشكلم حل شود.
براي همين منظور بكرات به مسجد جمكران رفتم ولي نتيجه اي نديدم . روزي هنگام نماز دلم شكست و عرضكردم : مولاجان ، آيا جايز است كه در محضر شما و در منزل شما باشم و به ديگري متوسل شوم ؟ شما امام من مي باشيد، آيا زشت نيست با وجود امام حتي به (علمدار كربلا قمربني هاشم (ع )) متوسل شوم و او را نزد خدا شفيع قرار دهم ؟!
از شدت تاثر بين خواب و بيداري قرار گرفته بودم . ناگهان با چهره نوراني قطب عالم امكان (حضرت حجت بن الحسن العسكري عجل الله تعالي فرجه الشريف ) مواجه شدم .
بدون تامل به حضرتش سلام كردم .
حضرت با محبت و بزرگواري جوابم را دادند و فرمودند: (نه تنها زشت نيست و نه تنها ناراحت نمي شوم به علمدار كربلا متوسل شوي ، بلكه شما را راهنمايي هم مي كنم كه به حضرتش چه بگويي .
چون خواستي از (حضرت ابوالفضل (ع )) حاجت بخواهي ، اين چنين بگو: (يا اباالغوث ادركني ) اي آقا پناهم بده .)
درگه والاي تو در نشا تين
هست در رحمت و باب حسين
هر كه بدردي و غمي شد دچار
گويد اگر يكصد و سي و سه بار
اي علم افراخته در عالمين
اكشف يا كاشف كرب الحسين
از كرم و لطف جوابش دهي
تشنه اگر آمده آبش دهي
آب فرات از ادب تست مات
موج زند اشك به چشم فرات
تشنه برون آمدي از موج آب
اي جگر آب برايت كباب

بازنشر : سایت دعاگو

درباره ی admin

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *