خانه / داستان پندآموز / داستان کوتاه پندآموز و خواندنی پند آموزگار

داستان کوتاه پندآموز و خواندنی پند آموزگار

داستان کوتاه پندآموز و خواندنی پند آموزگار

در این پست از سایت ذکر و دعاهای قرآنی دعا سایت 2agoo.com داستان کوتاه پندآموز و خواندنی پند آموزگار را برای شما عزیزان قرار دادیم . داستان و حکایت بسیار زیبا و خواندنی پند آموزگار از کتاب مجموعه داستان راستان که توصیه می کنیم این داستان زیبا و آموزنده را تا اخر حتما بخوانید …

داستان کوتاه پندآموز و خواندنی پند آموزگار
داستان کوتاه پندآموز و خواندنی پند آموزگار

داستان کوتاه پندآموز و خواندنی پند آموزگار,داستان زیبای پند آموزگار,داستان راستان,داستان کوتاه و خواندنی,داستان پندآموز پند معلم,داستان خواندنی و شنیدنی پند آموزگار,بهترین داستان کوتاه,بهترین داستان پندآموز

داستان کوتاه پندآموز و خواندنی پند آموزگار

معاويه ، پسر ابوسفيان ، پس از آنكه در سال 41 هجري بر تخت سلطنت نشست ، تصميم گرفت با سلاح تبليغ و ايجاد شعارهاي مخالف ، علي – عليه السلام – را به صورت منفورترين مرد عالم اسلام در آورد . انواع وسائل تبليغي را در اين راه به كار انداخت : از يك طرف با شمشير و سر نيزه جلو نشر فضائل علي را گرفت و به احدي فرصت نداد لب به ذكر حديث يا حكايتي در مدح علي بن ابيطالب بگشايد ، از طرف ديگر برخي دنيا طلبان را با پول هاي گزاف مزدور كرد تا احاديثي از پيغمبر ، عليه علي – عليه السلام – جعل كنند . اما اينها براي منظور معاويه كافي نبود ، او گفته بود كه من بايد كاري كنم كه كودكان با كينه علي بزرگ شوند و پيران با احساسات ضد علي بميرند . آخرين فكري كه به نظرش رسيد اين بود كه در سراسر مملكت پهناور اسلامي لعن و دشنام علي را به شكل يك شعار عمومي و مذهبي در آورد .

دستور داد همه جا روي منابر در روزهاي جمعه لعن علي را ضميمه خطبه كنند . اين كار رايج و عملي شد . پس از معاويه نيز ساير خلفاي اموي – براي اينكه علويين را تا حد نهائي تحقير و آرزوي خلافت اسلامي را از دل آنها براي هميشه بيرون كنند – اين فكر را دنبال كردند . نسلهايي كه از آن تاريخ به بعد به وجود مي آمدند با اين شعار مأنوس بودند و خود به خود آن را تكرار مي كردند . و اين كار در اذهان مردم بيچاره ساده لوح اثر بخشيده بود ، تا آنجا كه يك روز مردي به عنوان شكايت جلو حجاج را گرفت و گفت : ” فاميلم مرا از خود رانده اند و نام مرا علي گذاشته اند ، از تو تقاضاي كمك و تغيير نام دارم ” . حجاج نام او را عوض كرد و گفت : ” به حكم اينكه وسيله خوبي ( تنفر از علي ) براي كمك خواهي انتخاب كرده اي . فلان پست را به عهده تو وا مي گذارم ، برو و آن را تحويل بگير ” . تبليغات و شعارها كار خود را كرده بود .

اما كي مي دانست يك جريان كوچك ، آثار تبليغاتي را كه متجاوز از نيم قرن روي آن كار شده بود از بين خواهد برد ، و حقيقت از پشت اين همه پرده هاي ضخيم آشكار خواهد شد . عمربن عبدالعزيز ، كه خود از بني اميه بود ، در ايام كودكي يك روز با ساير كودكان همسال خود مشغول بازي بود ، و طبق معمول تكيه كلام و ورد زبان اطفال همبازي لعن علي بن ابيطالب بود . كودكان در حالي كه سرگرم بازي بودند و مي خنديد و جست و خيز مي كردند ، به هر بهانه كوچكي لعن علي را تكرار مي كردند . عمربن عبدالعزيز نيز با آنها هماهنگ و همصدا بود . اتفاق در همان وقت آموزگار وي كه مردي خداشناس و متدين و با بصيرت بود از كنار آنها گذشت ، به گوش خود شنيد كه شاگرد عزيزش ، علي را لعن مي كند . آموزگار چيزي نگفت ، از آنجا رد شد و به مسجد رفت . كم كم وقت درس رسيد .

عمر به مسجد رفت تا درس خود را فرا گيرد ، اما همينكه چشم آموزگار به عمر افتاد از جا حركت كرد و به نماز ايستاد و نماز را خيلي طول داد . عمر احساس كرد نماز بهانه است و واقع امر چيز ديگري است . از هر جا هست رنجش خاطري پيدا شده است . آن قدر صبر كرد تا آموزگار از نماز فارغ شد ، آموزگار پس از نماز نگاهي خشم آلود به شاگرد خود كرد . عمر گفت : ” ممكن است حضرت استاد علت رنجش خود را بيان كنند ؟ ” – ” فرزندم ! آيا تو امروز علي را لعن مي كردي ؟ ” – ” بلي ” . – ” از چه وقت بر تو معلوم شده كه خداوند پس از آنكه از اهل بدر راضي شده بر آنها غضب كرده است ، و آنها مستحق لعن شده اند ؟ ” – ” مگر علي از اهل بدر بود ؟ ” – ” آيا بدر و مفاخر بدر جز به علي به كس ديگري تعلق دارد ؟ ” – ” قول مي دهم ديگر اين عمل را تكرار نكنم ” . – ” قسم بخور ” . – ” قسم مي خورم ” . اين طفل به عهد و قسم خود وفا كرد . سخن دوستانه و منطقي آموزگار همواره در مد نظرش بود ، و از آن روز ديگر هرگز لعن علي را بزبان نياورد ، اما در كوچه و بازار و مسجد و منبر همواره لعن علي به گوشش مي خورد و مي ديد كه ورد زبان همه است .

تا اينكه چند سال گذشت ، و يك روز يك جريان ديگر توجه او را به خود جلب كرد كه فكر او را بكلي عوض كرد : پدرش حاكم مدينه بود . طبق سنت جاري ، روزهاي جمعه نماز جمعه خوانده مي شد ، و پدرش قبل از نماز خطبه جمعه را ايراد مي كرد ، و باز طبق عادتي كه امويها به وجود آورده بودند خطبه را به لعن و سب علي – عليه السلام – ختم مي كرد . عمر يك روز متوجه شد كه پدرش هنگام ايراد خطابه ، در هر موضوعي كه وارد بحث مي شود داد سخن مي دهد و با كمال فصاحت و بلاغت و رشادت آن را بيان مي كند ، اما همينكه به لعن علي بن ابيطالب مي رسد ، نوعي لكنت زبان و درماندگي در او پديد مي آيد . اين جهت خيلي مايه تعجب عمر شد ، با خود حدس زد حتما در عمق و روح و قلب پدر چيزهايي است كه آنها را نمي تواند به زبان بياورد .

آنهاست كه خواهي نخواهي در طرز سخن و بيان او اثر مي گذارد و موجب لكنت زبان او مي شود . يك روز اين موضوع را با پدر در ميان گذاشت . – ” پدر جان ! من نمي دانم چرا تو در خطابه هايت در هر موضوعي كه وارد مي شوي در نهايت فصاحت و بلاغت آن را بيان مي كني ، اما هنگاميكه نوبت لعن اين مرد مي رسد مثل اين است كه قدرت از تو سلب مي شود و زبانت بند مي آيد ؟ ” – ” فرزندم ! تو متوجه اين مطلب شده اي ؟ ” – ” بلي پدر ، اين مطلب در بيان تو كاملا پيداست ” . – ” فرزند عزيزم ! همين قدر به تو بگويم اگر اين مرد كه پاي منبر ما مي نشينند ، آنچه پدر تو در فضيلت اين مرد مي داند دانند ، دنبال ما را رها خواهند كرد و به دنبال فرزندان او خواهند رفت ” . عمر كه سخن آموزگار ، از ايام كودكي به يادش بود و اين اعتراف را رسما از پدر خود شنيد ، تكان سختي به روحيه اش وارد شد و با خداي خود پيمان بست كه اگر روزي قدرت پيدا كند ، اين عادت زشت و شوم را – كه يادگار ايام سياه معاويه است – از ميان ببرد . سال 99 هجري رسيد .

از زماني كه معاويه اين عادت زشت را رايج كرده بود در حدود شصت سال مي گذشت . در آن وقت سليمان بن عبدالملك خلافت مي كرد . سليمان بيمار شد و دانست كه رفتني است . با اينكه طبق وصيت پدرش ، عبدالملك مكلف بود برادرش يزيدبن عبدالملك را به عنوان ولايتعهد تعيين كند ، اما سليمان بنا به مصالحي عمربن عبدالعزيز را به عنوان خليفه بعد از خود تعيين كرد . همينكه سليمان مرد و وصيت نامه اش در مسجد قرائت شد ، براي همه موجب شگفتي شد . عمربن عبدالعزيز در آخر مجلس نشسته بود ، وقتي كه ديد به نام او وصيت شده است ، گفت : انا لله و انا اليه راجعون سپس عده اي زير بغلهايش را گرفتند و او را بر منبر نشانيدند و مردم هم با رضايت بيعت كردند . جزء اولين كارهايي كه عمربن عبدالعزيز كرد اين بود كه ، لعن علي را غدقن كرد . دستور داد در خطبه هاي جمعه به جاي لعن علي ، آيه كريمه : ” ان الله يأمر بالعدل و الاحسان تلاوت شود . . . ” شعرا و گويندگان اين عمل عمر را بسيار ستايش و نام نيك او را جاويد كردند . ( 1 )

1. شرح ابن ابي الحديد ، چاپ بيروت ، ج 1 ، ص 464 ، و كامل ابن اثير ، جلد 4 ، ص . 154

**************************************************

بازنشر : سایت دعاسایت (بزرگترین منبع ذکر و دعاهای قرآنی)

درباره ی admin

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *